خانه عناوین مطالب تماس با من

اینگونه گذشت ...

اینگونه گذشت ...

درباره من

من سایه اینجا جایی هست که روزانه های مهم زندگیم را مینویسم کوهنورد حرفه ای نیستم ولی تنها تفریحم کوهنوردی هست و آرامشی که از رسیدن به قله کوه دارم تا به اینجا از هیچ چیز پیدا نکرده ام... همیشه میخندم صندوقچه ام همیشه پر است از حرفام قبلا در بلاگفا بودم ولی تمام خاطرات مهمم رو یکجا قورت داد امیدوارم اینجا این اتفاق نیفتد. ادامه...

پیوندها

  • صمیم
  • دکتر آشپز
  • ماجراهای یک پزشک عمومی
  • روزهای بهم ریخته
  • سالهای تنهایی (خودیافته)
  • من و همسرم در اروپا
  • داستانهای یک فروشگاه
  • خاطرات یک نسخه پیچ
  • بی پروا نوشت
  • بی پروا نوشت
  • مامانی عاشق
  • و خدایی که در این نزدیکی است
  • یک سبد زندگی
  • مهربان
  • دکتر هوپ
  • دکتر خاکستری
  • گوشواره های گیلاس
  • همراز

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • تو این دو سال چیا گذشت
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • 58- ...
  • 57- روز آخر
  • 56- دفتر
  • 55-...
  • -54 . . .
  • 53- دفتر
  • 52- کوه

بایگانی

  • آذر 1399 1
  • خرداد 1398 1
  • اسفند 1397 1
  • اردیبهشت 1397 1
  • اسفند 1396 3
  • بهمن 1396 4
  • آذر 1396 1
  • آبان 1396 1
  • تیر 1396 2
  • خرداد 1396 2
  • اردیبهشت 1396 2
  • فروردین 1396 1
  • بهمن 1395 3
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 3
  • آبان 1395 1
  • شهریور 1395 1
  • مرداد 1395 3
  • تیر 1395 1
  • اردیبهشت 1395 1
  • فروردین 1395 1
  • اسفند 1394 2
  • بهمن 1394 3
  • دی 1394 1
  • آذر 1394 3
  • آبان 1394 11
  • مهر 1394 9
  • شهریور 1394 2

جستجو


آمار : 8798 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • تو این دو سال چیا گذشت یکشنبه 16 آذر 1399 12:20
    بیشتر از یکساله ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم چی رو باید بنویسم چی رو نه تو پست قبلی گفتم الان میبینم واقعا نوشتن یادم رفته نه تنها نوشتن که گاهی اوقات حرف زدنم یادم میره مثل همین دو روز اخیر ۹۸ تموم شد ولی کرونا رو به ما داد و رفت ۹۷ گفتیم عروسی بگیریم بریم سرخونه زندگیمون بعد شروع کنیم به برنامه ریزی زندگی چون مثلا...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 25 خرداد 1398 13:27
    یه زمانی بود اینجا مینوشتم هرچند کوتاه ولی حرفام میتونستم بنویسم اونایی که تو دلم بود و سختم بود پیش کسی بگم خیلی وقته نمینویسم نه اینجا نه هیچ جای دیگه نمیگم یاد گرفتم نگفتن رو همه حرفام تلنبار شدن تو دلم ذهنم از صبح تا شب درگیره خیلی وقتا میبینم چند ساعته با خودم حرف میزم تصمیم میگیرم بگم اعتراض کنم موقعش که میشه...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 29 اسفند 1397 15:50
    97 97 97 و و و سال خوب بد و همه جوره همه مدله پر از شادی پر از استرس پر از پستی و بلندی پر از بغض و حرف و پر از حرف های نگفته و گفته شده سال اولین ها برای من پر از تجربه فکر نمیکردم گنجایش اینهمه اتفاقات رو داشته باشم پیشنهاد آشنایی خواستگاری نامزدی عقد عروسی و کلی اتفاقای خوب و بد وسط این یکسال بازم ممنونم خدا شکرت
  • 58- ... یکشنبه 23 اردیبهشت 1397 15:24
    97/02/23 شب مهم
  • 57- روز آخر دوشنبه 28 اسفند 1396 17:05
    امروز آخرین روز کاریه 96 کارم تموم شده منتظرم یه نفر مدارک و بیاره که مجبور نشم فردا بیام شنبه رکورد زدم تو دیر رفتن تا 7.30 شب اینجا بودم 8 رسیدم خونه یکشنبه هم 6 رسیدم خونه امروز کارم تموم بود که زنگ زدن موندم والان همه چی تموم شد ساعت 5 هس دارم میرم دارم میرم تو این دوسه روز دعواهای بی سابقه هم داشتم اینجا امروز...
  • 56- دفتر شنبه 12 اسفند 1396 12:42
    پارسال همین موقع ها یکی اومد پاسش رو نیاورده بود با زبون ریختن و خودشو به بچه مثبت زدن راضیم کرد که مدارک رو صادر کنم و فرداش برام فکس کنه چون سابقه داشت و پاسش عوض نشده بود زدم و ازش قول گرفتم که حتما برام فکس یا ایمیل کنه فرداش شد خبری نشد پس فردا و ... چند روز گذشت زنگ زدم داداش چی شد پس گفت وای یادم رفته بود الان...
  • 55-... چهارشنبه 9 اسفند 1396 15:19
    دیروز روز خوبی بود با یکی قرار داشتم زنگ زدم همکار بالایی که یه نیم ساعت میرم بیرون و بیام گفت برو تا خواستم زنگ بزنم آژانس ارباب رجوع اومد گفتم کارشو انجام بدم و سریع برم وقتی عجله دارم از زمین و زمان مشکل پیش میاد تند تند کاررو کردم اومدم پرس کنم کاغذ دفترچه سوخت یکبار قبلا اینجوری شد اونم وقتی که دستگاه کاملا داغ...
  • -54 . . . شنبه 28 بهمن 1396 13:24
    این بشه بار... نمیدونم فقط میدونم خیلی خیلی یعنی خیلی ها وقتی باهام آشنا شدن باهام صمیمی شدن گفتن احساسی هستی ولی بروز نمیدی گفتن خیلی به خودت مسلطی و این خوب نیست نمیدونم دست خودمه یا نه ولی من از بچگی یاد گرفتم هرچقدر مسلط تر همونقدر بهتر هرچقدر قوی تر همونقدر بهتر هرچی حس کردی به روی خودت نیاری پس تو قوی هستی دورو...
  • 53- دفتر دوشنبه 23 بهمن 1396 09:38
    از وقتی اومدم اینجا که 4 ساله تصمیم دارم اتفاقای که برام جالبه رو ثبت کنم ولی تنبلی نمیزاشت از امروز این تنبلی رو گذاشتم کنار باشد که ادامه دار باشد کنار دفتر من دستگاه خودپرداز سه تا بانک هست ملی تجارت مهر اقتصاد قبلا ملی باجه هم داشت که یه مدتیه دیگه نمیان من مجبور به پاسخگویی هستم که چرا دیگه نمیان تقریبا هرروز...
  • 52- کوه چهارشنبه 18 بهمن 1396 10:43
    96/11/13 کیامکی بالاخره تلسم شکست و بعد 6 ماه یه برنامه کوه درست و حسابی رفتم با هیئت جدید ولی واقعیتش پدرم دراومد بعد چهارروز هنوز بدنم کوفتگی و خستگی داره هم تمرین نداشتم تو این مدت هم وزنم بالا رفته اولین کوه رفتنی بود که موقع پایین اومدن آخرای راه دیگه پاهام طاقت نداشت و مجبور شدم یه ناپروکسن بخورم بیشتر دوستام...
  • 51-فسقلی مون اومد سه‌شنبه 3 بهمن 1396 11:21
    تنبل شدم تو هرکاری تو نوشتن خیلی تنبل تر شدم کوه رو هم کامل تعطیل کردم ماه پیش جوجه مون اومد 5 روز عشق کردیم توخونه سر کار فقط دلم میخواست زود تموم یشه برسم خونه صبح هم که هیچی دیگهههه هرروز با تاخیر میومدم یه روزم مهمونی گرفتیم بی خبر اومده بودن و رسما نابود شدیم تا خونه رو مرتب کنیم و آماده بشیم برا مهمونی چقدر خوبه...
  • شخصیت من شنبه 11 آذر 1396 14:56
  • 50- همه چی درهم شنبه 13 آبان 1396 12:58
    بعد چند ماه ننوشتن , اول آبان یه هفته مرخصی بودم و رفتم تهران 3 آبان یه نفر به خانواده مون اضافه شد و من شدم عمه 96/08/03 6 صبح الان حس میکنم عمه کلمه سنگینیه و بهم نمیاد ولی حس دوست داشتن این بچه با همه بچه هایی که تا الان دوستشون داشتم متفاوته از روزی که برگشتیم خونه تا حالا من هزار بار عکسا و فیلماشو نگاه کردم و...
  • 49- موش دوشنبه 26 تیر 1396 15:08
    از صبح هی صدای خرت و خورت میومد میگفتم از پشت ساختمونه یا از شیرونی سقف هست هی میگفتم لابد چیزی تو شیرونی گیر افتاده داره تلاش میکنه بره بیرون یه لحظه خیلی سردم شد کولر رو خاموش کردم دیدم انگار صدای خرت و خورت از اتاقم میاد دوروبر رو نگاه کردم هیچی نبود با پام زدم به میز جلویی مبلا که گذاشتم کنار دیوار دیدم صدا قطع شد...
  • 48 - آبشار سوباتان یکشنبه 25 تیر 1396 11:22
    بعد کلی انتظار بالاخره با هیئت رفتیم کوه 96/04/14-15-16 یه برنامه سه روزه اردبیل- خلخال- آبشار سوباتان میگن یه گوشه از بهشته چهارشنبه 6 عصر راه افتادیم با یه جمع صمیمی و تقریبا جدید چون بیشتر کسایی که همیشه بودن اینبار نبودن هم خانوما هم آقایون تقریبا نصفشون جدید بودن نه که نشناسیمشون , میشناختمشون ولی تو کوه نه که...
  • 47 یکشنبه 28 خرداد 1396 13:17
    قبلا نزدیک ما یه قسمتی بود سه تا کارمند آقا داشت 2 تاشون خوب بودن و حضورشون برام فرقی نداشت درحد سلام علیک و احوال پرسی بود ارتباطمون ولی یکی دیگه خیلییییییییی خز بود و بعد سلام علیک هربار یه حرف الکی پیدا میکرد و دو ساعت حرف میزد روم نمیشد بگم نمیخوام زیاد حرف بزنی ولی معمولا جوابی میدادم که خودش بفهمه بعضی وقتا...
  • 46 شنبه 13 خرداد 1396 11:47
    5شنبه تولدم بود بی هیچ اتفاق و کار خاصی حتی بدون کیک و شیرینی روز قبلش دوستم پیام داد و تبریک گفت دوست عزیزی که که همیشه و تو هر موقعیتی حضورش برام مهمه حتی برای شنیدن حرفام و هیچی نگفتن فقط صبح خاله ام زنگ زد و تو گروه خانوادگی نوشت پشت سر اون یکی از فامیلا نوشت سالگرد عقد ما هم هست و بقیه هم همونجا پیام دادن زن...
  • 45 یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 14:39
    پنجشنبه داداش اینا امدن عصر رسیدن با اینکه خیلی کم موندن ولی خوش گذشت جمعه رای دادیم و یه گشتی زدیم کوه نرفتم اگه میدونستم تا ظهر برمیگردن حتما میرفتم ولی نرفتنمم بد نشد شب شام رفتیم پارک و 1 بود برگشتیم خونه و از نتیجه آرا خبری نبود ولی صبحزود از بوق ماشینا و سروصدا فهمیدیم شورا رو بردیم و ائتلاف ما پیروز شده و ظهر...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 11:43
    زیاد نوشتنم نمیاد خیلی حرفا هست خیلی کارا هست که میتونم بنویسم ولی دلم به نوشتن نیست به یه بلا تکلیفی رسیدم هم تو کار هم تو یه دوستی نمیتونم تصمیم بگیرم که تو این کار بمونم یا نه برم کجا برم کار مناسبی پیش نمیاد اینجا فقط سکوت کردم و هیچ حق و حقوقی بهم داده نمیشه مطمئن هم نیستم که بعد بیرون اومدن از اینکار میتونم حقم...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 28 فروردین 1396 15:25
    سال عوض شد و کلی حرف از سال پیش و امسال هست که ننوشتم و بیشترشون از یادم رفته اسفند ماه اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نوشتن نداشتم اولای اسفند خوب بود ولی آخراش همه چی قاطی هم شده بود تلافی که گفته بودم سر مدیر درمیارم و زیاد طول نکشید و تو همون روزای شلوغی دفتر جوابشو دادم البته جواب بی خود یا حرف اضافی نزدم فقط حرفی...
  • 44- خوددرگیر بعضیا دوشنبه 25 بهمن 1395 14:21
    اون خبر خوبی که منتظرش بودیم لحظه های آخر وقتی داشت انجام میشد توسط یه آدم بی وجدان به هم خورد شاید خیر ویا حکمتی توش بود ولی ناراحتی هم در پی داشت چند هفته هست تلاش میکنم برم کوه نمیشه هم هوا خیلی ناجور سرده و خطرناک و هم دوستان هیشکی پایه نیست در پی اتفاقایی که تابستون تو گروه کوهمون افتاد و گروه جدید بهم خورد یه...
  • 43- ... چهارشنبه 20 بهمن 1395 15:06
    یعنی اونقدری که این مدیرم بی انصاف و بی وجدان و بی شرف هست هیشکی رو ندیدم خیلی بی شعوره این ماه بیشتر از هر وقت دیگه ای حرصم داده من هیچی نگفتم و نمیگم حتی یک کلمه انشالاه اسفند شلوغ و درهم برهم در انتظارمونه منم بی سروصدا تلای میکنم خدا خودت الان میبینی چی شده و چطوری هست لطفا به وجدانم بگو روزای آخر اسفند موقع دیدن...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 11 بهمن 1395 15:18
    کی میخونه این همه بازید هست ولی حتی به دونه کامنت هم نیست یعنی هیچکدوم حرفام نیاز به گفتن خوب و بد نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • 42 - جشن نوشت دوشنبه 6 دی 1395 14:58
    95/09/26 جشن دو شنبه زنگ زدم به مدیر و برا چهارشنبه مرخصی گرفتم سه شنبه هم چندتا از مدارک رو بردم دادم خونه عمه که اگه یه زمانی لازم شد بفرستن تبریز که خدارو شکر لازم هم نشد سه شنبه همه وسایلا رفتن تو ساک و شب راهی صندق ماشین شدن و همه چی چندیم و چند بار چک شدن که چیزی جا نمونه وخدارو شکر هیچی جانموند و طبق معمول جمع...
  • 41- حال امروز شنبه 20 آذر 1395 12:04
    یک حس دلتنگی عجیبی دارم شبیه نگرانی یا چی نمیدونم آروم نیستم از صبح که اومدم این حس هی بیشتر میشه هی یاد اونی میفتم که همیشه براش انرژی مثبت میفرستم و همیشه از خدا و کائنات میخوامش تقریا بیشتر وقتا آخر این حس هام یه چیزی هست چیزی شبیه به دل افتادن دارم انگار چیزی به دلم افتاده چی نمیدونم فقط همش از خدا میخوام حس خوب و...
  • 40 شنبه 6 آذر 1395 14:24
    یکی از همکارا رفته بود کربلا امروز دیدمش میگم زیارت قبول و پرسیدم خوش گذشت میگه آره خیلی خوب بو هی هم یاد تو میفتادم گفتم من چرا دیگه!!!!!! میگه خانوما نمیتونستن راه رو بیان و تمرین نداشتن هی یاد تو میافتادم که اگه خانوم ... بود الان زودتر از همه میرفت یعنی از تصورات بقیه درمورد خودم بسیار خجسته مندیم
  • 39- بدجنس چهارشنبه 3 آذر 1395 10:58
    هیچ چیز به اندازه داشتن یه مدیر عوضی بد نیست آقا این ماه پول حساب رو خرج کرده مجبور شده از حساب شخصی واریزی انجام بده زمین و زمان رو بهم دوخته بابا جان من خرج نکردم که تو خرج کردی دیگهههه پرو بشر دیدم نه به اندازه این ولی میگه این ماه از جیبم دادم سود نمیکنیم نگفتم ماهای قبل سود میکردی به من میگفتی آیاا!!!!!!!!!!!!!
  • 38 - این روزا . . . سه‌شنبه 18 آبان 1395 10:53
    آغا ما اینجا یه باجه بانک داریم که تا قبل چندماه پیش یه کارمند ثابت داشت که همیشه اون میومد تقریبا 2 سالو نیم دیوار به دیوار هم بودیم یه آقای مودب و متین و سنگین و خلاصه به معنای واقعی آقا عادت کرده بودم که بانک با حضور اون باشه الان عوض شده رفته یه شعبه دیگه ایشون که عوض شد رفت یه مدت کارمندای اون شعبه دوره ای میومدن...
  • 37- درد دل با خدام یکشنبه 28 شهریور 1395 08:15
    میدونی حسود نیستم و میدونی که همیشه برا همه و همه خوبی و موفقیت خواستم و میخوام حتی برا کسی که بدترین بوده برام میدونی همه چی رو از خودت خواستم و میخوام و بایدم اینجوری باشه جز به تو به کسی دیگه نه حرفمو میگم نه ازش چیزی میخوام و نه امیدم به کسی هست یه زمانایی قسمت میدادم به عزیزات به معصومات ولی بعدها خوندم که از...
  • 35- بدون شرح . . . چهارشنبه 27 مرداد 1395 15:28
    امروز از صبح برقا اعصابمون رو خورد کرده بودن آخرای کار یه چیزی گفتن اعصاب درب وداغون تر شد شاید سر جمع 2 ساعت از 8 ساعت رو برق نداشتیم به طبع کولر و روشنایی هم نبود به لطف سازمان اتاقم هیچ را نور اومدنی هم نداره از همه بدتر قطع شدن برق اضطراری بود خلاصه آخرش یه حرفی شنیدم در حد ترکیدنم نمیدونم چیکار کنم سر کی خالی کنم...
  • 66
  • صفحه 1
  • 2
  • 3