سال عوض شد و کلی حرف از سال پیش و امسال هست که ننوشتم و بیشترشون از یادم رفته

اسفند ماه اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نوشتن نداشتم

اولای اسفند خوب بود ولی آخراش همه چی قاطی هم شده بود

تلافی که گفته بودم سر مدیر درمیارم و زیاد طول نکشید و تو همون روزای شلوغی دفتر جوابشو دادم البته جواب بی خود یا حرف اضافی نزدم فقط حرفی که خودش مهرماه گفته بود رو تحویل دادم (مهرگفتم مرخصی بده کلی آسمون ریسمون کرد که 5 شنبه ها نمیای بعد مرخصی هم میخوای گفتم حقوقمو زیاد کن 5 شنبه هم بیام برگشت گفت تو بیکاری اونجا و فلان و بهمان حقوق زیاد نمیشه گفتم بیکار یا پرکار بودنم تقصیرمن نیست من وقتم اینجا میگذره گفتم وقتایی که کار زیاده و تا 5-6 موندم اینجا نگفتین دستت دردنکنه الان هی میگین بیکاریگفت از این به بعد نمون ما به تو نگفتیم که اضافه بمونی منم گفتم باشه میرسیم به این روز)-- موند و موند روزای آخر اسفند که خیلی شلوغ بود سر ساعت در رو بستم گفتم خداحافظ مدیرم گفته نمون اینجا یه کارمند بسیار فضول و پررو داریم که سرش تو کار همه هست الا خودش فوری زنگ زد به مدیرم که کارمندت کار ارباب رجوع رو  انجام نمیده که تایم اداری تموم شده و داره میره  تلفن رو داد به من و منم عین گفته خودش رو تحویلش دادم و گفتم 6 ماه پیش شما گفتین من حرفی از خودم نزدم و ایشون هم بسیییار عصبانی شدندی که چرا این حرف رو به من زدی و منم گفتم حرف خودتونه و حرفمون شد و منم گفتم شما اضافه کاری نمیدید منم نمیمونم گفت اره نمیدم گفتم پس حرفی نمیمونه من میرم کار اینا بمونه فردا داد میزدااااااا که نههههه من گفتم وقتی بیکاری الکی نشین اونجا که بگی اضافه موندم گفتم شرمنده من مریض نیستم بیکار باشم و الکی بشینم اینجا فردا تشریف بیارید قرارداد بنویسیم اضافه هارو تعین کنیم باشه منم میمونم کار ارباب رجوع رو انجام میدم  با داد و بیداد گفت امروز رو بمون میگم اضافه ها رو حساب کنن بزنن به حسابت  خلاصه که این حرفا بسیار منو شارژ کردچون بدجور منتظر این روز بودم و چند نفری هم که شاهد مکالمات کاملا محترمانه ما بودن متعجب گشتند از این مدل جواب دادن من بیچاره ها ندیدن که من اینجوری حرف بزنم یعنی اصلا به فکرشونم نمیومد که منم بلد باشم جواب بدم البته بنده برگشتم کار رو انجام دادم ولی از اون روز نه زنگ زده نه حرفی زده 

ما از اول اسفند تصمیم داشتیم عید رو بریم مسافرت با برادر بزرگ اینا که حتی جا هم رزرو شده بود که آخرای اسفند باز یه خبر بسیار بسیار خوب به گوشمان رسید هرچند باعث شد داداش و زنداداش نتونن بیان مسافرت ولی باز خبره چسبد بیشتر شارژم کرد

عمه خواهیم شد

روز آخر کاری هم که شنبه بود و یکشنبه رفتیم کرج و موندیم خونه داداش و اولین سال تحویل و اولین عید بود که خونه برادر جان بودیم بعد سال تحویل رفتیم تهران خونه مامان بزرگ و بعد کلی سال همه جمع بودیم یه جا و شام خودمون رو دعوت کردیم رستوران نیروی انتظامی

و فرداش که میشد دوشنبه و اول سال ما و خاله ها راه افتادیم رفتیم به سمت شیراز که شب رسیدیم و تا جمعه شیراز بودیم هرجورحساب کتاب کردیم دیدیم تنها راهی که بتونم شنبه برسم به سرکار فقط پریدنه

جمعه صبح من و مامان بزرگم پریدیم اومدیم تبریز که من شنبه برسم سرکار و مامان بزرگ تو راه زیاد خسته نشه و بقیه سر راه یه سر به اصفهان و قم زده بودن و دوشنبه رسیدن به خونمون

و بعد اون عیدمون شروع شد و عید دیدنی

از بعد سیزده هم کوه رو شروع کردم

یه سه شنبه رفتم با تیم خانوما و تا ظهر برگشتم

جمعه هم رفتیم زربین که عالی بود با ابر و نم نم بارون و هوای عالی رفتیم و 11 نفری بودیم و خیلیییی خوش گذشت موقع برگشتن فهمیدیم که منطقه ورودممنوع بوده و پشت هنگ مرزی و باید مجوز میگرفتیم که نگرفته بودیم بعد کلی تعهد و سند مدرک و واسطه  گذاشتن که برگردیم 

یه چیز خیلی جالب رو دیدم  شنیده بودم ولی تا این حد از نزدیک ندیده بودم

اون مسیری که رفتیم  گوسفند آورده بودن برا چرا و به طبع سگ زیاد بود اون دور و اطراف جایی که رسیدیم یه سگ هی به ما نزدیک میشد یکی از خانوما گفت اون گشنشه که اینهمه نزدیک میشه هرکدوم نون دارید بدید بخوره و موقع برگشتن هر چی که نون  اضافی بود رو دادیم به سگه , این سگ تا یه مسیر خیلی زیاد رو درست پشت سر گروه میومد من نفر آخر گروه بودم و این سگ پشت من بعضی جاها خیلی به من نزدیک میشد یه جا برگشتم گفتم  نزدیکتر میای یا نیا یا یکم با فاصله بیا قشنگ فهمید و دیگه با فاصله اومد تا اینکه یه جا وایستاد چندتا واق واق کرد و برگشت رفت پیش گله

اینهمه مهربونی و در عالم خودش مواظبت از ما به خاطر چند تیکه نون برام خیلیییی جالب بود و باور نکردنی

این جمعه هم خدا بخواد میرم پارک ملی کنتال


خدا جونم ممنونم به خاطر سلامتی که دادی میتونم برم کوه - ممنونم که یه کاری هست که مشغولم و ممنونم بابت همه چیزایی که دادی و ندادی