یه زمانی بود اینجا مینوشتم هرچند کوتاه ولی حرفام میتونستم بنویسم

اونایی که تو دلم بود و سختم بود پیش کسی بگم

خیلی وقته نمینویسم نه اینجا نه هیچ جای دیگه

نمیگم یاد گرفتم نگفتن رو همه حرفام تلنبار شدن تو دلم

ذهنم از صبح تا شب درگیره

خیلی وقتا میبینم چند ساعته با خودم حرف میزم تصمیم میگیرم بگم اعتراض کنم موقعش که میشه لال میشم نمیتونم حرف بزم

انگار یادم میره چی میخواستم بگم

همش حالت خنثی دارم تو همه چیز میگم مهم نیست

نمیدونم آخرش چی میشه

این حس رو دارم که حرفام داره خفه م میکنن

اصلا حرف زدن با صدای بلند یادم رفته  یادم رفته چطوری بخوام  یادم رفته بگم هر اتفاقی که میفته رو یادم رفته با جزئیات حرف بزنم

حتی نوشتن هم یادم رفته

خدایا چی داره به سر من میاد


نکنه اینا تغییراتی  هستن که آدما تو دهه چهارم زندگیشون تجربه میکنن

اگه اینان من نمیخوام من دوست ندارم سکوت رو من میترسم از سکوت کردن

من نمیخوام با بزرگ شدن ساکت بشم.