50- همه چی درهم

بعد چند ماه ننوشتن ,

اول آبان یه هفته مرخصی بودم و رفتم تهران

3 آبان یه نفر به خانواده مون اضافه شد و من شدم عمه  96/08/03 6 صبح

الان حس میکنم عمه کلمه سنگینیه و بهم نمیاد ولی حس دوست داشتن این بچه با همه بچه هایی که تا الان دوستشون داشتم متفاوته

از روزی که برگشتیم خونه تا حالا من هزار بار عکسا و فیلماشو نگاه کردم و دلم ضعف کرده برا دیدنش و بغل کردنش چقدر ظلمه راهمون دوره

تو اون هفته یه روز به کاشان و ابیانه رفتم با خاله و نامزدش

بازار کاشان و تیمچه های فرش فروشی خیلی خوب بودن و حس خوبی داشت دوست داشتم بشینم و نگاه کنم و یکی برام از قدیم اونجا بهم بگه ولی نه فرصت بود و نه کسی بود که بگه

ابیانه یه روستای فوق العاده ای بود هرچقدر میگشتیم خسته نمیشدم دلم میخواست تک تک کوچه هارو برم و همه خونه ها رو ببینم و عکس بگیرم ولی دوستام پایه عکس گرفتن نبودن

با مامانم یه روز به ری و شاه عبدالعظیم رفتیم و یه روزم  بازار بزرگ گردی کردیم  و ناهار خودمون و به مسلم رسوندیم خوشحالم از اینکه میتونم کاری کنم که بقیه رو هم شاد کنم از اینکه کاری برا  مامان یا بابام بکنم  مامانم پایه گشت و گذار و تجربه کردن همه چیزی هست خدا ممنونم بابت این رفتار مامانم

11 آذر هم یه مهمونی خانوادگی برا فسقلی ترتیب دادیم و جمعه برگشتیم

خدایا برا هر کی که دلش میخواد قسمتش بکن

واما تو این مدت

کوه رفتن تقریبا تعطیل شده و وقتی عکسای دوستامو میبینم دلم هزار تیکه میشه از اینکه چرا من نمیرم دعوت میشم که برم ولی خیلی بده که به خاطر دلیلهای الکی نمیشه برم

سرکارم باز شده روتین و کار کم ولی باز خداروشکر به خاطر همین کاری که هست و مشغولم

ولی سازمان مثل همیشه به درخواستای من میگه جذب نداریم ولی نیرو سفارشی میاد بنده ای که سفارش منو بکنه نیست و نمیخوامم پیدا کنم خدا خودش بخواد به موقعش جور میکنه مثل کار الانم

اونقدر نمینویسم که خیلی چیزایادم میره

یکی بود پارسال قشنگ دهنمو صاف کرده بود از بس الکی حرف میزد و ساعتهااااارو مخ و اعصاب من بود  خداروشکر چند وقتیه فازش عوض شده موقع رد شدن سلام هم نمیده البته من از این فازش بسیار خوشحالم الان یه لحظه رد شد گفتم بنویسم