11 اداره

اتاق من تو هم کف یه اداره هستش که طرف راستم باجه بانک هست سمت چپم نماز خونه و آبدار خونه و امور مالی اداره به شکل مثلثی هستن 

جلوی اتاق من هم میشه سالن اون قسمت و بعد اونم میشه سالن اصلی اداره که ورودی کل اداره هست

اینا رو گفتم بگم که من درست درست روبروی انتظامات اداره هستم

تا به حال یه انتظامات داشتیم از وقتی اون یکی قسمتا رو آوردن به طبقه های بالایی بیشتر وقتا دو انتظامات هستن و بعضی وقتا سه تا

بعضی هاشون خیلی خیلی خوبن و اصلا نشده ببینم که زل زدن نگاه میکنن

یکی دوتا هم بودن که خودشون نیاز به انتظامات داشتن که علاوه بر نگاه کردن های خیلی بد هر ازگاهی یه تیکه ای هم میومدن که خدا رو شکر اونا عوض شدن و این طرفا فعلا پیداشون نیست

یکی دوتا هم هستن خوبن ولی خیلی پر حرفن و احساس خودمونی بودن دارن

ولی امروز از اون روزاست که سه تا هستن و یکیشون از قبل بوده و میشناسه ولی اون یکی دوتا هنوز در مرحله کشف هستن

از صبح هر موقع سرمو بلند کردم دیدم حداقل یکیشون داره نگاه میکنه

از اینکه اتاقم روبروی انتظامات هستش خیلی راضیم هرچی باشن اسمشون انتظاماته و ارباب روجوع رو وادار میکنه که مراعات داشته باشن تو رفتاراشون

این اداره و چند نفر از کارمنداش تازگی ها خیلی در تلاش بودن که بگن این دفتر باید به اداره تحویل داده بشه (ما یه دفتر خصوصی هستیم درست تو دل یک اداره) و حتی تا حکم تخلیه رو هم آوردن ولی ... ولی مدیر ما خیلی خیلی زرنگ تر از این حرفاست و نذاشت همچین کاری اتفاق بیفته

دیروز یکیشون اومده همون که هر روز میومد که اینا یا باید برن یا باید اتاقشون نصف بشه (البته اینا رو با لحن شوخی میگفت ولی در واقع داشت میگفت که باید برین ) میگه لازم نیست اینا برن همینجا خوبه برا چی برن - برن کجا - برن که چی بشه ...

گفتم نه تو بمیری از بالا دستور اومد که نباید بریم زبونت عوض شد آرهههههههههههه

10


چهارشنبه  گفته بودن  بیاین جلسه برا کوهنوردی از دفتر مستقیم خونه دایی و نمازخوندمو و ناهار خوردم رفتم ساعت 6.30 تموم شد رفتم خونه دایی – گفته بودن بیا ما هم میخواییم بریم خونه شما رفتم تا 7.30 طول کشید آماده شدن اینا خلاصه رفتیم و تا رسیدیم مامانم گفت شام آماده کنم بمونین یه شام ساده آماده کردیم میخواستیم تازه بشینیم سر سفره که مهمون اومد من که کلا شام نخوردم دیگه بعدش عمو و پسر عمو اینا و عمه و اون یکی عمه اینا اومدن کلی مهمون و پذیرایی که تا 1 شب ادامه داشت

ساعت 1 همه که رفتن دیدم من دیگه خیلی خیلی گرسنمه شام رو گرم کردم و خوردم از قبلش هم برنامه داشتیم که 5 شنبه بریم تبریز خاله م هم از تهران اومده بود یه کاری داشت ما هم  ساعت 10 صبح رسیدیم تبریز

برا خودم مانتو خریدم با پوتین کوهنوردی  تبریز هم خیلی خوش گذشت اونقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم

جیم که خیلی گیر داده بود همدیگه رو از نزدیک ببینیم  sms دادم که تبریزم اگه خواستی میتونیم هماهنگ کنیم موقع رفتن همدیگه رو ببینیم گفت من تو راهم و دارم میرم  ( تو دلم یه آخش گفتم و راحت شدم)

ساعت 8 شب رسیدیم خونه دیگه هم خستگی شب قبلش بود هم خستگی تبریز و فکر کوه فردا

تا وسایلمو جمع و جور کنم و بخوابم شد 1.30 شب

جمعه هم رفتم  کوه با هیئت

مسیرمون از روستای اوشتبین – روستای نمنق- و دوباره برگشتن به روستای اوشتبین

18 نفر خانم – 19 آقا

از وسطای راه ابر و مه همه جار و گرفت وسط جنگل باشی و ابر همه جارو بگیره  عالی بود

مسیر خیلی طولانی بود ولی ارتفاع زیاد نبود  از هر درختی تو مسیر بود از تمشک تا درخت یمشان (به قول بعضی ها زالزالک و بعضی ها سیب کوهی) ازگیل – و زرشک – بلوط – آلوچه – فندق – گردو

بلوط ها تلخ بودن و فصل فندق هم تموم شده بود هیچی نداشتن  تمشک و یمشان هم خیلی زیاد خوردم

و ما به هیچکدوم رحم نمیکردیم از هرکدوم یه چند تایی میچیدیم

ار وسط مسیر ابر همه جا رو گرفت نمیشد جلوتر از چند متر رو دید لباسا خیس خیس بود

نه برا صبحانه ایستادیم نه برا ناهار  هر دوتا رو سر پایی یه لقمه خوردیم  8 ساعت تموم راه رفته بودیم

برنامه جالبی بود و خوش گذشت

البته قرار بود یه برنامه 2 روزه بریم به یه جای دیگه  که هم تعداد ثبتنام کننده ها کم بود هم هوا سرد لغو شد

دبیر هیئت هم انگاری زیاد غر زده که چرا برنامه رو لغو کردین و این حرفا که دیگه اعلام شده بود و هیچکاری نمیشد بکنه

با اینکه خیلی خسته شدیم ولی در عوض خیلی خوش گذشت و یکی از بهترین برنامه ها بود

شنبه هوا یکم سرد بود ولی با  اینکه من بارونیم تنم بود ولی خیلی سردم بود حس میکردم که تو سرما خوردم که اینجوری میشم به زور نشستم تا ظهر و رفتم خونه مامان بزرگم  مامانم هم اومد و غذا آورد برام گرمش کردولی  نتو نستم هیچی بخورم دل درد و سرما و حالت تهوع هرچی هم خودمو گرم میکردم خوب نمیشدم یه مسکن خوردم یکم حالم خوب شد مامانم قرار بود بریم یه جایی  رفتیم و زود برگشتیم خونه که دوباره حالم بد شد نتونستم شام بخورم و به زور یه استکان شیر خوردم و یه سرما خوردگی و گرفتم خوابیدم صبح حالم یکم بهتر بود بلند شدم اومدم سر کار اینجا هم که سیبری هنوز شوفاژا رو  روشن نکردن یخ زدم  داشتم با دوستم حرف میزدم گتم حالم بده و نمیتونم بشینم گفت زنگ بزن برو خونتون بعدشم مامانم زنگ زد که خوب شدی گفتم نه دارم زنگ میزنم به مدیر بگم بیام خونه حالم بده

و زنگ زدم برگشتم رفتم خونه یه کم غذا خوردم عصر دوباره حالم بد میشد  بابام هرچی میگفت بریم دکتر میگفتم هیچی نیست 

اولش میگفتم تو کوه لباسام خیس بود عوض نکردم سرما خوردم  دیدم نه اصلا سرما خوردگی نیست فقط یه چیزی شده که همش دل پیچه دارم و نمیتونم چیزی بخورم

عصر اونقد خودمو گرم کردمو چسپوندم به بخاری که حالم خوب شد

 

9

جمعه رفتم کوه

یه رو زعالی بود میام مینویسم چی شد چی نشد

ولی دو روزه سرما خوردم هرچی لباس میپوشم بدنم گرم نمیشه

الان تو اداره با پالتو نشستم و خیلی خیلی سردمه  از سرما دل پیچه گرفتم

خدا جونم کمکم کن زود خوب بشم

8 دعوا


تو اداره دعوا شده یکی از ارباب رجوع ها مدیر اداره رو زده و البته خودشم کتک خورده  خودش که داشت میرفت بیرون من دیدمش که دور دهنش خونی بود و داداشش هم که پیشش بود اونم صورتش خونی بود

رفتن بیرون یه سرو صدایی کردن و برگشتن تو ولی رییس هنوز ندیدم بیرون بره اونجوری که کارمندا میگن و میشنوم انگار رییس رو با آمبولانس بردن

دارم گزارش لحظه به لحظه مینویسم

این ارباب روجوع هارو من از نزدیک میشناسم و میدونم چه جونورایی هستن و از دعوا و جنگ و زدن و خوردن هیچ ترسی ندارن

بلههههههههههههه آمبولانس اومده دم در اداره

گفتن زده لپ تاپ رو شکونده صندلی رو پرت کرده روش و شیشه هارو شکونده

جالبش این بود که کف سالن به طرف در سالن خونی بود همه با یه حالتی میومدن تا دم در تا میرسیدن دم در همه قیافه ها یه شکلی میشد

فعلا همینا

ببینم دیگه چی میشه

7 این چند روز...

امروز صبح مامان و بابم اومدن

من دز  مامان و بابای خونم اومده پایین  و دلم کلی براشون تنگ شده

عصر که برم خونه کلی حرف دارم تا چند روز

احتمالا یه بحث عظیم در راه باشه با جناب جیم

این چند روز تنهایی هم بد نبود با داداشم بودم و یه همسایه داریم که خانم مسنی هست بهش میگیم عمه

کم کمش هر روز دو یا سه بار زنگ میزد کجایی اومدی چیکار میکنی تنهایی  یا داداشت خونست به باغ سر زدی کاری داشتی جون عمه به خودم بگو خداییش مامانم اینقدر پیگیر کارامون نیست

اصلا یه حس خوب میده به آدم با این پیگیری هاش


جمعه میریم کوه

با این برنامه ریزی که کردن موندن کجا برن یکی  میگه دو روزه میریم یکی میگه نه دور روزه جور در نمیاد هوا سرده همون یه روزه میریم

هرکی هرجور خوشش میاد گروه رو میکشونه به یه طرف

ببینیم آخرش سر گروه چی میاد

دیروز با یکی حرف میزدم به شوخی چیزی گفتم گفت پشت سر دبیر هیئت چیزی نگو آهش میگیره گفتم اینجوری که پیش میره میترسم پشت سر رییسم بگیم

میگه نه اینجوری که پیش میره دیگه فکر میکنم هیئتی نمونه که ریئس و دبیری داشته باشه که تو بخوای حرفی بزنی میخندیم ولی یک فاجعه هست تو یه گروهی که همه همشهری هستیم و همه کوهنورد هرکی گروه رو بکشونه یه طرف

بعد این گفت جمعه یه گروه بانوان از تبریز میان  برا کوه ک  اگه خواستی بیا با اینا بریم کوه

موندم کدومو برم  باید گل یا پوچ بیارم تا انتخاب کنم