10


چهارشنبه  گفته بودن  بیاین جلسه برا کوهنوردی از دفتر مستقیم خونه دایی و نمازخوندمو و ناهار خوردم رفتم ساعت 6.30 تموم شد رفتم خونه دایی – گفته بودن بیا ما هم میخواییم بریم خونه شما رفتم تا 7.30 طول کشید آماده شدن اینا خلاصه رفتیم و تا رسیدیم مامانم گفت شام آماده کنم بمونین یه شام ساده آماده کردیم میخواستیم تازه بشینیم سر سفره که مهمون اومد من که کلا شام نخوردم دیگه بعدش عمو و پسر عمو اینا و عمه و اون یکی عمه اینا اومدن کلی مهمون و پذیرایی که تا 1 شب ادامه داشت

ساعت 1 همه که رفتن دیدم من دیگه خیلی خیلی گرسنمه شام رو گرم کردم و خوردم از قبلش هم برنامه داشتیم که 5 شنبه بریم تبریز خاله م هم از تهران اومده بود یه کاری داشت ما هم  ساعت 10 صبح رسیدیم تبریز

برا خودم مانتو خریدم با پوتین کوهنوردی  تبریز هم خیلی خوش گذشت اونقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم

جیم که خیلی گیر داده بود همدیگه رو از نزدیک ببینیم  sms دادم که تبریزم اگه خواستی میتونیم هماهنگ کنیم موقع رفتن همدیگه رو ببینیم گفت من تو راهم و دارم میرم  ( تو دلم یه آخش گفتم و راحت شدم)

ساعت 8 شب رسیدیم خونه دیگه هم خستگی شب قبلش بود هم خستگی تبریز و فکر کوه فردا

تا وسایلمو جمع و جور کنم و بخوابم شد 1.30 شب

جمعه هم رفتم  کوه با هیئت

مسیرمون از روستای اوشتبین – روستای نمنق- و دوباره برگشتن به روستای اوشتبین

18 نفر خانم – 19 آقا

از وسطای راه ابر و مه همه جار و گرفت وسط جنگل باشی و ابر همه جارو بگیره  عالی بود

مسیر خیلی طولانی بود ولی ارتفاع زیاد نبود  از هر درختی تو مسیر بود از تمشک تا درخت یمشان (به قول بعضی ها زالزالک و بعضی ها سیب کوهی) ازگیل – و زرشک – بلوط – آلوچه – فندق – گردو

بلوط ها تلخ بودن و فصل فندق هم تموم شده بود هیچی نداشتن  تمشک و یمشان هم خیلی زیاد خوردم

و ما به هیچکدوم رحم نمیکردیم از هرکدوم یه چند تایی میچیدیم

ار وسط مسیر ابر همه جا رو گرفت نمیشد جلوتر از چند متر رو دید لباسا خیس خیس بود

نه برا صبحانه ایستادیم نه برا ناهار  هر دوتا رو سر پایی یه لقمه خوردیم  8 ساعت تموم راه رفته بودیم

برنامه جالبی بود و خوش گذشت

البته قرار بود یه برنامه 2 روزه بریم به یه جای دیگه  که هم تعداد ثبتنام کننده ها کم بود هم هوا سرد لغو شد

دبیر هیئت هم انگاری زیاد غر زده که چرا برنامه رو لغو کردین و این حرفا که دیگه اعلام شده بود و هیچکاری نمیشد بکنه

با اینکه خیلی خسته شدیم ولی در عوض خیلی خوش گذشت و یکی از بهترین برنامه ها بود

شنبه هوا یکم سرد بود ولی با  اینکه من بارونیم تنم بود ولی خیلی سردم بود حس میکردم که تو سرما خوردم که اینجوری میشم به زور نشستم تا ظهر و رفتم خونه مامان بزرگم  مامانم هم اومد و غذا آورد برام گرمش کردولی  نتو نستم هیچی بخورم دل درد و سرما و حالت تهوع هرچی هم خودمو گرم میکردم خوب نمیشدم یه مسکن خوردم یکم حالم خوب شد مامانم قرار بود بریم یه جایی  رفتیم و زود برگشتیم خونه که دوباره حالم بد شد نتونستم شام بخورم و به زور یه استکان شیر خوردم و یه سرما خوردگی و گرفتم خوابیدم صبح حالم یکم بهتر بود بلند شدم اومدم سر کار اینجا هم که سیبری هنوز شوفاژا رو  روشن نکردن یخ زدم  داشتم با دوستم حرف میزدم گتم حالم بده و نمیتونم بشینم گفت زنگ بزن برو خونتون بعدشم مامانم زنگ زد که خوب شدی گفتم نه دارم زنگ میزنم به مدیر بگم بیام خونه حالم بده

و زنگ زدم برگشتم رفتم خونه یه کم غذا خوردم عصر دوباره حالم بد میشد  بابام هرچی میگفت بریم دکتر میگفتم هیچی نیست 

اولش میگفتم تو کوه لباسام خیس بود عوض نکردم سرما خوردم  دیدم نه اصلا سرما خوردگی نیست فقط یه چیزی شده که همش دل پیچه دارم و نمیتونم چیزی بخورم

عصر اونقد خودمو گرم کردمو چسپوندم به بخاری که حالم خوب شد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد