7 این چند روز...

امروز صبح مامان و بابم اومدن

من دز  مامان و بابای خونم اومده پایین  و دلم کلی براشون تنگ شده

عصر که برم خونه کلی حرف دارم تا چند روز

احتمالا یه بحث عظیم در راه باشه با جناب جیم

این چند روز تنهایی هم بد نبود با داداشم بودم و یه همسایه داریم که خانم مسنی هست بهش میگیم عمه

کم کمش هر روز دو یا سه بار زنگ میزد کجایی اومدی چیکار میکنی تنهایی  یا داداشت خونست به باغ سر زدی کاری داشتی جون عمه به خودم بگو خداییش مامانم اینقدر پیگیر کارامون نیست

اصلا یه حس خوب میده به آدم با این پیگیری هاش


جمعه میریم کوه

با این برنامه ریزی که کردن موندن کجا برن یکی  میگه دو روزه میریم یکی میگه نه دور روزه جور در نمیاد هوا سرده همون یه روزه میریم

هرکی هرجور خوشش میاد گروه رو میکشونه به یه طرف

ببینیم آخرش سر گروه چی میاد

دیروز با یکی حرف میزدم به شوخی چیزی گفتم گفت پشت سر دبیر هیئت چیزی نگو آهش میگیره گفتم اینجوری که پیش میره میترسم پشت سر رییسم بگیم

میگه نه اینجوری که پیش میره دیگه فکر میکنم هیئتی نمونه که ریئس و دبیری داشته باشه که تو بخوای حرفی بزنی میخندیم ولی یک فاجعه هست تو یه گروهی که همه همشهری هستیم و همه کوهنورد هرکی گروه رو بکشونه یه طرف

بعد این گفت جمعه یه گروه بانوان از تبریز میان  برا کوه ک  اگه خواستی بیا با اینا بریم کوه

موندم کدومو برم  باید گل یا پوچ بیارم تا انتخاب کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد