دو روز پشت سر هم پسر دایی م رو میبینم چی بهتر از بازی با یه فسقلی 13 ماهه
پری روز خونه مامان بزرگ 3-4 ساعتی باهاش بازی کردم دیروزم به خاطر یه کاری رفتم خونشون یه نیم ساعتی بازی کردم تازه به خاطرش نیم ساعتی هم دیر رسیدم جلسه
آروم و بی سرو صدا و شیطون - بدنش خیلی نرمه اونقدری که من میخوام فقط لهش کنم و اون بخنده و یه خورده هم تنبل تشریف داره اینجاش خیلی خوشمون میاد مثلا دو قدم میره زود میشینه که مبادا خسته بشه - یا توپ رو میزنه میره اگه خیلی دور رفته باشه دو سه قدمی میره دنبالش بعد میشینه سروصدا و جیغ که بیارینش
وقتی زنداییم حامله بود میگفتیم فکر نکرده و برا چی حامله شده آخه دوتا بچه بزرگ داره و این چه کاریه
ولی الان هزاران بار میگم خداجونم شکرت به خاطر وجود این فسقلی شیطون - یعنی شده دنیای ما دیروز به خود زنداییم میگفتم
از دفترم بگم که باز اون انتظامات پسرخاله امروز هستش از صبح دوبار اومده و یه چیزی گفته رفته الانم اومد یه شکلات داد رفت
رفته با همکارش ایستادن جلو اتاق انتظامات دارن روبرو رو نگاه میکنن
من خنده م گرفته انگار گربه ها دارن از پشت شیشه به موش نگاه میکنن
یه جوری زل زدن من خندم گرفته
فعلا از روز مره همینا
جمعه انشالاه میرم کوه بازم