24 مسافرت

بعد 10 روز اگه خدا قبول کنه اومدیم سر کار

یه مرخصی یک هفته ای رفتم و از اونطرف و این  طرف خورد به تعطیلی شد 10 روز و کلی خوش بحالمون شد

سه شنبه از اینجا رفتم تهران و صبح رسیدم خونه داداش ناهار رو اونجا بودیم عصر رفتیم تهران شام خونه خاله

5شنبه یه سر بازار بزرگ و نخریدن هیچی و ساعت 3 برگشتن - 4-5 بود که دایی اینا راه افتادن برن قم و ما 8  راه اتادیم به طرف راه آهن حرکت 10 بود یکم نشستیم بعد سوار شدیم توی کوپه کلی خوش گذرانی و بگو بخند و خواب صبح 9 رسیدیم مشهد

رفتیم هتل - هتل دلخوشی های خاص خودش رو داشت - از غذا سفارش دادن تا خوابیدن و هر کاری که تو هتل انجام میدادیم

منو خاله هام همه چی رو به شوخی میگیریم و مسخره بازی در میاریم حتی شده با یه چیز خیلی جدی - بابابزرگم هم پایه کل کل و خنده هست

ندیدم هیچ وقت بگه چرا اینقدر میخندین و مسخره بازی میکنین تنها جایی که همیشه اعتراض میکنه وقتی هست که ما بخوایم کسی دیگه رو مسخره کنیم یا پشت کسی حرف بزنیم و نمیزاره ادامه بدیم

هر روز یه بار میرفتیم حرم اونم بیشتر عصر میرفتیم شب میومدیم

شنبه خاله هام رفتن دنبال کارشون  و یکشنبه به خاطر یک مدرک ناقص که قرار بود بعد برسه منم مجبور شدم با اونا برم تا بتونم مدرک رو ببرم تحویل بدم به اونا

یکشنبه ظهر هتل رو تحویل دادیم و ناهار هم با کلی بگو بخند رفتیم رستوران بیرون از هتل- و بعد رفتیم حرم و یه زیارت و تندی رفتیم سمت راه آهن 4 عصر بلیط برگشت داشتیم

نمیدونم همه مهماندارای  قطار اینقدر خوش مشرب هستن یا از شانس ما این مدلی بودن

خلاصه ساعت 3 صبح دوشنبه رسیدیم تهران و رفتیم خونه

دوشنبه شب رفتیم خونه دوست خاله م هی دعوت میکرد و با منم تازه تو یه گروهی آشنا شده بود

همیشه خاله م میگه بیا تهران بریم کوه و هیچوقت عملی نمیشد اینبار قرار شد سه شنبه شب بریم کوه یه جور کوه کوهی میگفتن من میگفتم چقدر باید راه بریم یه جای با پیاده روی بود بعدش ویلای یه نفر که توش یه خونه خیلی خیلی باحال ساخته بود طرفای درکه بود

کلی کتاب شعر و قران و نهج البلاغه داشت یه مرد خیلی مهربون و با مرام - آخر شب برامون فال هم گرفت - فال من خیلی جالب اومد و همون شعر رو با خط خیلی خیلی زیبای خودش نوشت رو یه کاغذ که خطاطی میکنن هدیه  داد بهم --- در عرض یک دقیقه با یه خطی نوشت من کف کردم

شب نموندیم شام و چای و میوه و تخمه وبعد برگشتیم

اونجا چندتا دوست بامعرفت دیگه هم پیدا کردیم - خیلی بچه های باحالی بودن - یک خانومی هم بود که قبلا دیده بودمش هم بود و از این خانوم خیلی خیلی خوشم میاد یک خانوم به تمام معنا

یه آقایی هم بود که مسن بود که قبلا هم دیده بودمش ولی لوس و بی مزه  اصلا ازش خوشم نیومد-

چهارشنبه رفتم انقلاب اون کتابایی رو که لازم داشتم و گشتم و پیداش کردم و خریدم- ظهر اومدم خونه- ششب هم با خاله و دوستش رفتیم پارک چیتگر ولی هوا سرد بود زود برگشتیم و شام هم پیتزا مهمون شدیم

5 شنبه رفتم خونه داداشم و عصر با اونا برگشتیم باز خونه مامان بزرگ و شام بودن و آخر شب اونا رفتن

جمعه 6 صبح با خاله کوچیکه رفتیم کوه (درکه) اینجایی که رفتیم واقعا کوه بودو هوا سرد و زمین همش یخ فقط لیز میخوردیم و به خاطر اینکه شب میخواستم برگردم ترسیدم لیز بخورم یه اتفاقی بیفته و مجبور شدیم زود برگردیم - صبحونه رو همونجا خوردیم و برگشتیم خونه

زنگ زدم ترمینال و بلیط رزرو کردم و جمعه شب برگشتم با اینکه شنبه تعطیلی بود و اصرار که بمون ولی میخواستم بیام که استراحت کنم و امروز سرحال بیام سر کار

یه مسافرتی بود که خیلی نیاز داشتم و خیلی وقت بود اینقدر حال اساسی نکرده بودم و یه مدت بود که هرجا میرفتم دو سه روزه برمیگشتم ولی اینبار مرخصی 5 روزه گرفتم و 5 روز تعطیلی شد یه مسافرت 10 روزه عالییییی

خوش گذشت به معنای واقعی عالی بود

خدا جونم ممنونم ازت به خاطر اینهمه مهربونی به خاطر داشتن همه این آدما

و به خاطر این مسافرتی که اصلا یادم نمیره چه چطوری خواستم و درعرض چه مدت جور شد

ممنونم

نظرات 1 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 26 آذر 1394 ساعت 00:48 http://pll.blogsky.com

سلام خوبی شما
آها پس دخمل آرومی هستی خوبه اینطوری ، خیالم راحت شددخمل باید اعصاب نداشته باشه خو
و گرنه سنگ رو سنگ بند نمیشه
عه واقعا تموم کردی درستو
پس نگفتی تموم کردی ؛ شیرینی هم ندادی یادت باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد