6 کلاس پزشکی کوهستان

چهارشنبه عصر مامانو بابام با مامان بزرگ و بابا بزرگم رفتن تهران - جمعه هم رفتن مشهد

من و داداشم م خونه موندیم تهنای تهنا

چهارشنبه عصر یه سر رفتم دفتر کوهنوردی برا پر کرن فرم ها و یه سری کارا

گفتن فردا کلاس پزشکی کوهستان  هست و بیا  اولش به دلم نبود برم ولی گفتن لازمه و یه جورایی مقدماتی هست برا دوره های دیگه

گفتن زنگ بزن با سرپرست اون یکی گروه هماهنگ شو - منم گفتم نه وقت کلاس رو بگین میرم اونجا میگم از قبل هماهنگ کنم پررو میشن

گفته بودن ساعت 1 کلاس باشین منم صبح زود بیدار شدم صبحونه خوردیم و ناهار رو درستیدم که ظهر میرم کلاس همین که شد ساعت 12 گفتن کلاس 3 شروع میشه آی فش نثارشون کردم که باعث شدن من زود از خواب بیدار بشم

دوباره زنگ زدن که کلاس موند ساعت 5 یه جورایی اون دبیر هیئت مارو به ... گرفته بودن هی مسخره میکردن گفتیم باشه میایم بهت میگیم

با سر گروه هماهنگ کردیم ساعت 2.30  جایی که گفته بودن بودیم  ولی هیچکس نبود

نه بچه ها نه دکتری که قرار بود بیاد داشتیم با سر گروه حرف میزدیم که اون آقای دبیر تشریف آوردن کلاس و به زور حرف رو کشوندن به حاشیه و چندتا تیکه به خانم خ انداختن و یه جورایی تو هین گروه ما و تحقیر خانم خ

منم یکم هیچی نگفتم بعد دیدم این زیادی زر میزنه یکی دوتا حرفشو جواب دادم

ولی باز اون حرف خودشو میزد حرف حاشیه ای زیاد شد تو کلاس ولی بی خیالش میشیم چون فرد مورد نظر جوابشو گرفت

کلاس 5 شنبه 3-7 بود و جمعه از 8.30- 2 بعد ظهر بود مربی رو فدراسیون کوهنوردی معرفی میکنه و مربی ما دکتر شاهبازی بود دکترداروساز بود و دیپلمای پزشکی ارتفاع از سویس تا اینجاشو تو کلاس فهمیدیم و یک دکتر خیلی خیلی باتجربه از کوه و ارتفاع  و در ضمن با فن بیان فوق العاد

میگم فوق العاده - شما  محشر نمیدونم چی بگم دیگه که برسونم حرفمو

یه دکتر به قول خودمون خاکی و ساده و بدون ادعا مثل بعضی ها و بدون هیچ غروری

ما از 3 نشستیم تو کلاس درست تا ساعت7  فقط بین کلاس یک بار یک کیک و ساندیس دادن و یکبار دیگه یه استراحت 5 دقیقه ای کردیم این استراحتم شامل سوالای بچه ها بود که دکتر جواب میداد یعنی دریغ از یک ذره یک صدم ذره احساس خستگی از بحث و کلاس و صدای دکتر

یعنی اگه میگفتن تا 10 بشین من مینشستم  اونقدر جذاب و تو دل برو  توضیح میداد بحث رو

جمعه هم از 8.30 کلاس شروع شد تا 2 ولی اینبار استراحتمون یکم زیاد بود چون تعداد بحث ها بیشتر بود بین هر بحثی یه 5 دقیقه ای فاصله بود یه چایی و کیکی هم صرف میشد

ولی موقع تموم شدن کلاس دکتر گفت زیاد کلاس داشتم و شهرای زیادی این دوره برگزار شده و من رفتم و شما جزئ معدود کلاسایی بودین که توجه خاصی به بحث داشتین و باعث شدین من با علاقه بگم و خواست بگه خسته نباشین همه گفتن هیچکدوممون خسته نشدیم

من خودم  که هیچ احساس خستگی نداشتم با اینکه بیشتر مطالب رو تا یه سطحی ما خودمون میدونستیم ولی باز جذابیت خاصی داشت بیان دکتر

کلاس تموم شد دو سه تا عکس گرفتیم همه همین جوری ایستاده بودیم دکتر گفت دیگه برا چی وایستادین برین دیگه ما هم بریمو خداحافظی کردیم و اومدیم

من امروز اومدم  تو نت اسم دکتر رو زدم که مقاله هایی که ترجمه کرده رو دانلود کنم و بخونم

دیدم یه عنوانهایی از دکتر آورد که تو دلم خواستم کاش دوباره بشه بشینم تو کلاسش هم به خاطر تحصیلاتش هم به خاطر شخصیتش

جزء اون آدمایی بود که هیچوقت از یادم نمیره  دکتر جلال الدین شاهبازی    همیشه موفق باشی و سلامت

کاش همه بتونیم تو جایی که هستیم نه جو گیر بشیم نه خودخواه و نه با یه کار ناقصمون مغرور

5 این روزا...

این روزها سوت و کور میرم میام

هوا از خنکی گذشته و داره سرد میشه  شبا کاملا سرده ولی صبح ها و عصرخوبه

دلم پیاده روی میخواد تو این هوا خیلی میچسبه

اما نرفتم  یعنی آدم پایه ای نبوده که برم

چند روز پیش یکی گفت بیا سازمان یه درخواستی بدیم  زنگ زدم گفت بیا حلش کنیم   منم رفتم ولی هیچی نشد تقریبا کاری ازدستش برنمیومد

 جیم دوباره برگشته ولی اینبار تونستم بگم نه   نه اینکه نه قطعی بگم نه باز نتونستم بگم ولی یه جورایی منظورمو رسوندم  یکم سردتر شده ولی بهتر از امیدواری هست


تو گروه کوهنوردی هم یه کاری کردن کارستون واقعا بعضی ها فتنه به تمام معنا هستن

قرار بود گروه بانوان رو به ثبت برسونیم    گروه بانوان تابحال یک گروه بوده

چند تا از خانوما پریدن رفتن با کمک و دخالتای یه نفر دیگه یه گروه ثبت کردن  البته نه گروهی دارن نه کوه ی میرن همش با هم میریم 

ولی بعضی ها تو ذاتشون هست دو به هم زنی و فتنه گری  مثلا خواستن بگن ما هم بلدیم

بیشتر از 10-12 ساله این گروه هست و یک سرپرست  داره  واونم خانم خ هست

با این کارشون بد ذات بودن خودشون رو نشون دادن 

منو دوستم چقدر در مورد این خانم مثبت فکر میکردیم و تو علم کوه چقدر ازش خوشمون اومده بود   واقعا بعضی ها چقدر زبون بازن و زبون میریزن تا خود شیرینی کرده باشن از دیشب از این خانم متنفر شدم


مامان و بابام چهارشنبه میرن تهران و از اونجا با داداشم اینا میرن مشهد - داداشم میبرتشون با بابا و مامان زن دادشم

من و داداشم خونه تنها میمونیم

فعلا همینا


4 این روزا...

94/06/13 رفتیم کوه البته کوهپیمایی بود     روستای قولان - روستای قره چی معدنی

از روستای قولان راه افتادیم و بعد 4 ساعت  رفتن رسیدیم به یه روستا که فقط اسمش مونده با یک خونواده که برا ییلاق اومده بودن اونجا

نه آب بود نه برق نه گاز و نه هیچ امکانات دیگه ای

هفته بعدش هم رفتیم خونه خاله م

27 م شهریور هم سالگرد عروسی دادشم اینا بود چون خودشون اینجا نبودن به زنگ و اس ام اس بسنده شد

همش یادم رفته دارم موردی میگم

هفته پیش عید قربان هم رفتیم خونه دختر عمم , بچه ش به دنیا اومده  ماشالاه دختریه برا خودش هااااااا

دیشب هم تولد یک سالگی پسر داییم بود رفته بودیم خیلی خوش گذشت

البته دیروز هیئت  کوهنوردی برنامه سه ماه سوم رو قرار بود بنویسن به ما هم گفتن بیاین

ما هم رفتیم منو دوستم و دوتا خانم دیگه واااااااااااااااااای سردرد گرفتیم

یه آقایی هست فقط بلده انرژی منفی بده هم اومده بود

اونقدر حرف زد   حرفشم این بود که کوهنوردی رو تخصصی برین

اون سری هم این حرفا رو گفته بود ولی چون بار اولمون بود میدیدیم ما هم هیچی نگفتیم فقط گوش دادیم ولی اینبار من تا یه جایی گفتم

گفتم ما هم میخواییم حرفه و تخصصی کار کنیم ما هم میخواییم زمستون به ارتفاع های زیاد بریم

ولی . . . امکانشو نداریم هم از نظر مالی هم از نظر وقت

من نمیتونم هر هفته جمعه بلند بشم برم کوه  حالا دو روزه هم برم که دیگه هیچی

دیروز هم رفتیم باز کلی بحث الکی از خودش در کرد و جالبه نظرهم میخواست

دوست اون یکی دوستم اومده بود مهمونشون بود تنها نمونه باهاش اومده بود آخر جلسه آی به ما خندید آخه به ما گفته بودن بیاین هم فکری کنیم مثلا تو برنا مه نویسی میگفت از شما نظر نخواستن که هیچ کلا برنامه رو به شما هم ندادن 2-3 ساعت الکی اون گفت ما حرص خوردیم  ولی بعدش هم جوابشو دادیم هم کلی خندیدیم

حالا ما یه گروهی داریم کم کمش 60-70 تا عضو داره ولی عضو ثابت نیستن یه هفته یکی میاد یه هفته یکی نمیاد در کل بهار و تابستون زیاد میان پاییز و زمستون تعداد کم میشه ولی این وسط هفته هیچوقت تعطیل نشده حتی شده به خاطر خوردن به یه تعطیل خاص جابجا شده ولی به هیچ وجه تعیل نشده

یه سرگروهی داریم عالی  - میگه 6 صبح حرکت هست یه ربع مونه به 6 خودش تو محل قرار هست -از چند روز قبل یا ماشینی که میخوایم بریم هماهنگ شده آژانس یا اتوبوس یا مینی بوس هرچی-به کی آروم میره کی تند میره همیشه توجه داره هیچکس از گروه جلو نمیزنه یا عقب نمیمونه- کی چی گفت کی اخلاقش چطوریه و ... به همه چی و همه چی- درسته همه اینا وظیفه یه سرگروه هست ولی بودن و دیدیم بعضی وقتا یه جای کار میلنگه ولی تو این گروه هیچوقت اینجوری نشده - میگه 11 صبح خونه ایم هیچوقت نشده 11.30- درس قبل 11 رسیدیم خونه - از قبل میگه  مسیر کجاست و و چه ساعتی میرسیم خونه

در کل یه سرگروه نمونه هست و همه کاراش از روی تجربه هست و هیچ کلاس و دوره ای نرفته

این گروه روالش اینه که صبح میره و تا ظهر میرسه خونه و معمولا تا 11-12 میرسه و نیم روزی هست برنامه و کوههای اطراف شهر رو میرن و اکثرا هم خانومای خونه دارو بچه دار هستن و امکانش نیست که صبح برن شب برگردن- هر سه یا شش ماه یکبار هم برنامه یک روزه دارن و میرن یه کوه دور هم تفریحی هم کوهنوردی

این آقا گیر داده که چرا شما فقط مسیرای نزدیک رو میرین و شروع کنین جاهای دور برین و از این حرفا... ما نتونستیم این آقارو قانع کنیم که وقت اعضا اینجوری ایجاب میکنه و نمیشه .

حالا یه بار گفته بود شما میرین کوه چایی درست میکنین به طبیعت آسیب میزنین و این حرفا  سر گروه هم گفت یه هفته میریم چایی نمیزاریم هرکی برا خودش فلاسک بیاره  خیلی ها نرفتن. بعد کلی بحث قانع شد و دیگه در این مورد حرفی نمیزنه

حالا این آقا گیر داده بای تو دوره های فدراسیون هم شرکت کنین و این حرفا

جالب سرش نمیشه نشد نتونستم کار داشتم و مهمون داشتم و این حرفا  میگه وقت بزاریم میشه اراده کنین میشه

فهلا همینا


3 این چند روز

نشسته بودم داشتم یه چیزی میخوندم از رو کامپیوتر حس کردم چیزی از کنار رابط گذشت یه لحظه دقیق شدم دیدم آره رفت زیر میز گفتم چی بود؟

دوباره رد شد سیاه بود پشتش سفید  حدس زدم جیرجیرک(یه حشره ای که تو ترکی میگیم اریح گوشی) هستش حالا میز رو کشیدم جلو دیدم نه خییییییییییییر عقرب هستش اونم عقرب سیاه

یا خدا اینو چیکار کنم دیگه   اول خواستم یه جیغ خوشکل بکشم کل ساختمون کیف کنن یکم که فکر کردم دیدم زشته و بد میشه

میز رو کشیدم جلو و عقربه از زیرش بدو بدو رفت زیر صندلیم پریدم پامو گذاشتم روش و یه خرچچچی کردو تموم

حالا باید چیکار میکردم

اول یه سلفی با عقربه انداختم و بعد تکی از عقرب انداختم و روانه ش کردم به سطل آشغال

من که همش کفش راحتی و تابستونی میپوشیدم و عادت کرده بودم کفشام رو همیشه از پام در میاوردم از شانس اون روز کفشی پوشیده بودم که بند داشت و نمیشد درشون بیارم وگرنه الان دیگه خاطره نمیشد برام خودم میشدم خاطره برا بعضی ها

اون روز تا آخر وقت و تا دوسه روز بعدش هی پاهام. تکون میدادم و هر از گاهی میز رو یه تکونی میدادم که اگه بچه مچه  هم داشته باشه بیاد بیرون بفرستم برن پیش بزرگترشون آواره و سرگردون نباشن زیر میز( به قول یه نفر گفتنی والاه به خاطر خودشون میگفتم وگرنه به من چه ربطی داره)

یکی از همکارا از آقاها که هی میخواست طرح رفاقت بندازه با من و صمیمی بشه البته از رو نرفته ها همچنان هر از گاهی یه چشمه میاد ( البته قصدش بد نیست ها فقط از حرفای خاله زنکی و چوغولی این و اون کردن خوشش میاد حالا که اون یکی همکارا رفتن یه جای دیگه میخواد با من طرح رفاقت بندازه منم که کلا از اون آقا بدم میاد چه برسه به اون حرفا) اون روز اومده میگه شما اینجا وای فای دارین بعد دوسال تازه فهمیده میگه بله داریم میگه با ژست خاصی گوشی رو درآورده میگه رمزشو بدین

میگم نمیتونم متاسفم

میگه چرا... میگم قبل شما آقای معاون و اون یکی همکارا خواستن گفتم نه

میگه چرا؟

میگم اجازه ندارم

میگه مگه اجازه میخواد!!!!!!!!!!

گفتم من مالک اینجا نیستم که من امانت دارم اینجا  از صاحبش اجازه خواستم گفته نه

میگه معلومه میگن نه دیگه

میگم دیگه من مامورم و معذور نمیتونم حراج بزنم به مال دیگران که

برگشته میگه ما که خودمون تو گوشیمون نت داریم  به خاطر خود شما میگم

منو میگی قیافم دیدن داشت دهنم تماما باز مونده بود که فهمیدن رمز نت ما توسط جناب آقا چه فایده ای به حال ما داره که میگه به خاطر خودتون میگم!!!!!!!!!!


از این به بعد میخوام زود زود بیام بنویسم البته اگه ... بزاره



 امروز 1 مهر هستش ... با اینکه دلم نمیخواد برگردم به اون سالها ولی میگم خیلی روزای خوبی بودن و خوش گذشت

سال 74 درست 20 سال پیش من کلاس اولی بودم ای جانم چه روزایی بود

مقنعه طوسی مایل به سفید کوچولو با یه مانتو شلوار گشاد سرمه ای . . . گشادی مانتو شلوار به خاطر بزرگ بودن سایز نبود من اونقد ریز بودم که همشه برام کوچیکترین سایز رو میگرفتن ولی باز برام بزرگ میشدن قدم هم یه کوچولو بلند بود

یه شلوار قهوه ای کبریتی هم داشتم که از این مدلا بود که شلوار بالاش گشاد بود مچ پا جمع شده بود موهام فر فری قیافه رو تصور کننین

برا خودم لوتی بودم هاااا

2 خاطره علم کوه

هربار که میام بنویسم یه لحظه به فکرم میاد نکنه این بارم بلاگفا پست منو بخوره و نوشتنم نمیاد

ولی مینویسم و توکل به خدا میکنم که تو خاطراتم ثبت بشه

چون بعضی هاش برای بار اوله دارم تجربه میکنم

رفتم کوه

اونم کجا علم کوه 94/05/22

علم کوه دومین کوه از نظر ارتفاع هستش و من تونستم صعود کنم و سختی زیادی برا صعودش نکشیدم و از این بابت هم خوشحالم و هم خدارو شاکرم

هم آب و هوا عالی بود و هم شرایط بدنی من

روز سه شنبه94/05/20- 8 صبح راه افتادیم و و 34 نفر بودیم تو یک اتوبوس همه همنوردای همیشگی بودن و راحت بودیم

با چندتاشون تابحال آشنایی نزدیکی نداشتیم و تو این کوهنوردی آشنا شدیم

و موقع رفتن تو اتوبوس خوش گذشت و سعی میکردیم کاری نکنیم که اذیت بشیم یا ناراحت هر چیزی رو بهونه میکردیم برا خندیدن و خوشگذروندن و یه جمع خیلی خوبی تو آخرین ردیفای اتوبوس درست کرده بودیم 8 نفر خانوم بودیم و آخرین ردیفای اتوبوس بودیم

حدود 22 ساعت تو راه بودیم تا برسیم به مازندران ، ساعت 4 صبح رسیدیم روستای رودبارک مازندران و رفتیم مجتمع استراحتی فدراسیون کوهنوردی و تا ساعت 8 صبح استراحت کردیم و همه وسایلی که برا دوروز ماندن تو کوه لازم داشتیم رو ریختیم تو کوله  تا ساعت 9-10 با وانت ها حرکت کردیم  و حدود 1.30 دقیقه ای تو راه بودیم با اینکه تو وانت خیلی اذیت شدیم و سختمون بود ولی خیلی خوش گذشت یک خاطره ای خیلی خیلی خوب و به یاد ماندنی بود

ساعت حدود 11 رسیدیم ونداربن و یه نرمشی انجام دادیم و کوله هارو برداشتیم و راه افتادیم تقریبا همونجورکه گفته بودن 2 ساعتی کوله کشی داشتیم ولی مسیر بدی نبود و تقریبا هموار بود و سربالایی خیلی کمی داشت و بعد اینجا رسیدیم دشت حصارچال یه استراحتی کردیم و چادرهارو زدیم و سایل رو ریختیم توش و رفتیم به سمت یخچالها و دریاچه های اطراف

طبیعتی بود بی نظیر یخ برف رود سرما و یخ زدگی ولی  گیاه  گل و چمن هم بود

روز هوا عالی بود تو وسط مرداد ولی شب از سرما نمیشد خوابید همه چی متناقض بود و در نوع خودش بی نظیر

دوستمون برا شام یه سوپ خوشمزه آماده کرد و خوردیم بعد شام ما خانوما تو چادر ما که بزرگتر بود جمع شدیم و خوشگذروندیم و ساعت 10 خاموشی زدیم که دیگه باید بخوابیم  من چون تو اتوبوس هم زیاد نتونسته بودم بخوابم خیلی خوابم میومد و لباسام هم گرم بود خوب خوابیده بودم ولی بقیه به خاطر سرما زیاد اذیت شده بودن

صبح ساعت 5 حرکت بود و ما 4 بیدارشدیم و صبحونه مختصری خوردیم و5 راه افتادیم 5.30 تو راه بودیم که 10.35 رسیدیم قله

قله خیلی خطرناک بود یه طرفش که ما رفته بودیم خوب بود ولی اون یکی طرفش یه دیواره به ارتفاع 8000بود دیواره ای که مخصوص سنگ نورداست و از اول توصیه کرده بودن هیچکس به پشت سرش نگاه نکنه و هیچکس به کناردستیش نگه یک قدم برو اونطرف

یه کار اشتباهی هم کردیم که همگی جمع شده بودیم درست تو نوک قله که این خطرناک ترین کار ممکن بود چون هر لحضه احتمال ریزش وجود داشت ولی الان که فکر میکنم میبینم خیلی بی احتیاطی کردیم.

چندتایی عکس انداختیم و برگشتیم پایین

اونجوری که میگفتن سخت نبود یا بالا گفتم شاید هوا خوب بود اگه یکم بارندگی بود احتمالا شرایط خیلی فرق میکرد و همه جا لغزنده بود و صعود رو سخت تر میکرد خدا رو شکر که همه چی عالی بود و همه تونستیم به راحتی صعود کنیم

موقع برگشتن هم به راحتی برگشتیم و خوب بود

ساعت 2.30-3 ظهر بود رسیدیم کنار چادرهامون یه استحراحتی کردیمو وسایل رو جمع کردیم تو کوله چادررو جمع کردیم و دوباره راه افتادیم که برگردیم

همیشه مسیر برگشتن یه جورایی خسته کننده میشه وبه نظر طولانی میاد به همون خاطر من دوست دارم تند تند راه برم و زودتر برسم و موقع برگشتن بیشتر مسیر رو تنهایی میرفتم و در طول مسیر  بیشتر همنوردای گروه خودمون رو میدیدم ولی سعی میکردم رد بشم برم زیاد تند نمیرفتم ولی آروم هم نمیرفتم

مسیر برگشتن همش از کنار رودخونه میگذشتیم رودی که روش رو برف پوشونده بود و از زیرش آب رد میشد صدای رود و سردی آب یه آرامش عجیبی به آدم میداد

من ساعت 4.30 رسیدم کنار وانت ها از بچه های گروه هم اونجا بودن و منتظر بودن تعدادمون درست بشه و راه بیفتیم ساعت 5 با وانت راه افتادیم یک مسیر 1.30 داشتیم با وانت که اونم جزء بهترین خاطرات این کوهنوردی بود درست مثل با لندویل رفتن تو ساوالان هم موقع رفتن خوب بود و هم موقع برگشتن

ساعت 6.30 رسیدیم همون مجتمع فدراسیون و زودی کوه هارو گذاشتیم تو اتوبوس و رفتیم دوش گرفتیم یه دوش آب کاملا سرد خیلی حال داد و چسپید و واقعا لازم بود تا همه بیان برسن و دوش بگیرن و راه بیفتیم شد ساعت 9.30

 و راه افتادیم البته به این سادگی هم که میگم راه نیفتادیم آخه ما یه راننده داریم که خیلی بیشتر از سرپرست گروه نظر میده و ادعا داره و در مورد تک تک اعضا گروه هم نظر میده و بعضی ها مثل من متنفرن ازش و حالشو میگیرن و آقای راننده بیشتر از اون چیزی که من از اون متنفرم از من متنفره 

از اخلاقش خوشم نمیاد و همیشه سعی میکنم عددی حسابش نکنم و اون میاد تلافی کنه میاد تو جمع تلافی میکنه

یه بار بستنی گرفته بودن همه دستشون بستنی بود از بین 40 نفر آدم درست اومده به من و دوستم میگه بستنی میخورید نریزید رو صندلی هااااااااااااااا               یعنی ما دوتا مونده بودیم بخندیم گریه کنیم بستنی رو بندازیم دور یا خودشو تبدیل به بستنی کنیم

سری قبل هم که رفته بودیم لاتون ما روآخرین ردیف صندلی نشسته بودیم اومد بگه تخمه میخورید نریزید زمین دید یه پلاستیک دستمه میریزم توش برگشت به اون یکی ها گفت مواظب باشید پوست تخمه نریزید رو زمین که اگه بریزید باید خودتون تمیز کنید ( این حرفشو با لحن خیلی خیلی بدی گفت)

این بار هم موقع رفتن اومد نشست یه ردیف جلوتر از ما که مثلا با آقایون بگو و بخند داشته باشه برگشت به من گفت تو(منم با اسم کوچیک گفت که جوابشو گرفت) در عرض دوساعت این همه تخمه خوردی انداختی رو زمین!!!!!!!!! منم گفتم اینجا 4 ردیف دارن تخمه میخورن و تو حق نداری منو مخاطب قرار بدی و دوما ما نمیتونیم پوست تخمه رو کنترل کنیم که بیا برو تو پلاستیک احتمال داره بریزه رو زمین و این یه چیز عادی هست ولی تاجایی که بشه سعی میکنیم نریزیم  و یه چیزی گفت مثلا خواست بامن صمیمی حرف بزنه حرفشو گفت وسطش یه صبای کشداری هم گفت یه حالی ازش گرفتماااااااااااااا هیچی نگفتم منتظر موندم حرفش تموم شد گفتم اولا صبا نه و خانم ... (اینو که گفتم بچه ها از ترسشون نخندیدن ولی همشون یه چشمکی زدن که خوب حالشو گرفتییییی) دوما وظیفه ما هست آشغال نریزیم ولی دیگه ناخودآگاه میریزه  وظیفه مون نیست اونایی که میریزه رو هم تمیز کنیم این وظیفه شما هست

تا موقعی که برسیم یه قیافه ای از من گرفته بود که انگار اون نباشه من میلنگم و دنبال بهونه بود که منو خراب کنه که خدارو شکر نشد

البته سرپرستمون حواسش هست که اون به هیچکس مخصوصا خانوما هیچی نگه ولی اون تمام سعی شو میکنه

و ساعت 11 نگه داشتن برا شام اونم ماجرایی داشت به همت آقای راننده

یه رستورانی در ورودی شهر ... به اسم خزر نمونه که در نوع خودش واقعا نمونه بود

و باعث شد کلی بخندیم و خاطره داشته باشیم از اونجا

ساعت حدود 1 بود که راه افتادیم و صبح رسیده بودیم آستارا اونجا هم یک ساعتی برا صبحونه ایستادیم ولی هوا اونقدر شرجی و گرم بود ترجیح میدادیم زودتر راه بیفتیم و برگردیم با اینکه کنار ساحل بودیم و کنار بازارولی هیچکدومش رو به خاطر گرمی هوا نرفتیم و حتی نخواستیم جاده حیران هم نگه داره هوا بس ناجوانمردانه گرم بود

 ناهار رو هم تو سراب نگه داشتن اونجا هوا بهتر بود سراب که همیشه هواش به سردی معروفه به نسبت آستارا خوب بود ولی باز گرم بود

قبل ناهار بچه ها گفتن بیاین بستنی بخوریم ما هم قبول کردیم و خوردیم و بعد چند دقیقه گفتن ناهار بریم آبگوشت بخوریم یعنی من میخواستم خفشون بکنم اونارووووووووو

من بستنی رو خورده بودم ترسیدم آبگوشت رو بخورم که خدایی نکرده گلاب به روتون ... بشه دیگه

یکی از خانوما خیار محلی خریده بود اونجا پیشنهاد داد بیاین ماست خیار بخوریم ما هم قبول کردیم و خوردیم چند نفر هم آبگوشت خوردن ، من تو دلم موند

بعد ناهار هم تو اتوبوس خوش گذشت چند تا برنامه بود تو گوشیها با اونا سرمون رو گرم کرده بودیم و زیاد متوجه راه نبودیم هر کی رو گوشیش نصب میکردو امتحانش میکرد و خلاصه  سرگرمی داشتیم و کلی بگو بخند و مسخره بازی

آخرای راه بود و هرکی یه نظری میداد برا سال بعد

بیشتر حرف از دنا بود که تو کرمان هست راهش زیاد ولی اونجوری که میگن ارزشش رو داره

یه حرفایی هم در مورد آرارات شد ولی در حد یه پیشنهاد بود

ساعت 8 رسیدیم شهر خودمون و چند نفر از کوهنوردا و فامیلای بعضی ها اومده بودن استقبال و گل و شیرینی آورده بودن برا بزرگترین و کوچیکترین فرد گروه ( کوچیکترینمون 13 سال داشت ولی بزرگترین خوب یادم نیست به احتمال زیاد گفتن 76 سال ) و برا سر گروه که واقعا خیلی خیلی زحمت کشیده بود علاوه بر اون چند روز که همش تو راه بودیم از دو سه هفته قبلش کلی زحمت کشیده بود

گفته بودن هرکی یه سفرنامه بنویسه از این کوهنوردیمون با قرعه به بهترینش یه کوله کوهنوردی  دیوتر میدیم  من ننوشتم چون اونا خیلی توصیفی تر از اینی که من نوشتم میخواستن که من حوصله م نمیکشه

اینم از صعود به کوه علم کوه

 

اینو از بلاگفا آوردم