تو این دو سال چیا گذشت

بیشتر از یکساله ننوشتم 


نمیدونم از کجا شروع کنم 


چی رو باید بنویسم چی رو نه


تو پست قبلی گفتم الان میبینم واقعا نوشتن یادم رفته


نه تنها نوشتن که گاهی اوقات حرف زدنم یادم میره 


مثل همین دو روز اخیر 



۹۸ تموم شد ولی کرونا رو به ما داد و رفت


۹۷ گفتیم عروسی بگیریم بریم سرخونه زندگیمون بعد شروع کنیم به برنامه ریزی زندگی  چون مثلا فکر میکردیم اگه زیر یه سقف باشیم بهتر تصمیم میگیریم 


۲۲ آذر ۹۷ رفتیم زیر یه سقف 


یه روزم باید بیام ۶ ماه نامزدی رو بنویسم هرچند به قول همسری حتی واو اتفاقات هم یادم نمیره ولی نوشتنش بد نمیشه


شروع کردیم زندگی رو 


تو برنامه مون بود چندتا مسافرت تو ۹۷_۹۸ بریم بعد بریم سرمسایل دیگه زهی خیال باطل 


تا خواستیم حرفی بزنیم یه کار جدیدی پیش اومد ۹۷ تموم شد 


۹۸ شروع کردیم به ساختن خونمون 


گفتیم این مهمتره اینو حلش کنیم میریم سراغ بقیه چیزا فرصت همیشه هست


با همه سختیا و جون کندنا و حرف زدنا و نزدنا ۹۸ مونم گذشت به ساخت و ساز لعنت بر پدرو مادر کسی که این گرونی رو راه انداخت خلاصه ما خوب گلیممونو از آب کشیدیم بیرون 


آخرای کار بود گفتن مریضی اومده بدو بدو رفتیم ضروریات رو خریدیم ریختیم ساختمون 


۹۸ تموم شد و ما صاحب خونه خودمون شدیم


۹۹ اومد با کثافتی تموم اومد نه جایی میشد رفت نه کسی میتونست بیاد  


عید ۹۹ تصمیم گرفتیم کم کم شروع کنیم اسباب کشیمونو 


تک و تنها و بی کمک همه چی رو آوردیم 


۴_۵ تا وسیله بزرگ رو کمک اومد 


باز دست مامان و بابام و داداشم دردنکنه تو این یکسال تنهامون نزاشتن و کمک حال و کمک دستمون بودن 


از این طرف که انگااار نه بودیم نه هستیم 


مگر اینکه خودمون از روی اجبار باهاشون حرفی زده باشیم یا کمکی خواسته باشیم 


بی خیال 



۲۰ فروردین دیگه ساکن شدیم بازم تو سکوت و تنهایی

نه اومدنی بود نه رفتنی

تو عمرم فکر نمیکردم نزدیکترینای آدم اینقدرررر بی تفاوت باشن به آدم 

بازم تو اجبار درست بعد ۲ ماه اسباب کشیمون اومدن با خرده کنایه و حرف و ...

بازم دستشون دردنکنه اومدن

و این بیماری خوب خودشو ول کرده وسط زندگی ما و همه و خیال رفتن هم نداره 

کم کم داره ۲ سال از زیر یه سقف رفتنمون میگذره ولی ولی ما هنوز نتونستیم یه برنامه درست و حسابی برا زندگیمون داشته باشیم از یه طرف این  کرونا نذاشته

از یه طرف ما برعکس هم از آب دراومدیم


هرچقدر که من پرحرف و جزئیات بگو هستم 

همسری ساکت و کلی گو 

کل دوسالمون مثل همین دیروز و امروز 

من حرف نزنم قابلیت اینو داریم که ساعتهاااااا ساعتها ساکت هرکدوم یه گوشه بشینیم 

نهایتش یا تلویزیون روشن میشه یا کله میره تو گوشی 

ما زبون همو فعلا نتونستیم پیدا کنیم برخلاف تصورمون

من انتظار دارم برا هراتفاقی و هرتصمیمی قبل از همه من باخبر بشم 

ولی همسری همچین کاری نمیکنه درست مثل آدمای دور آخرین نفر من از کاراش باخبر میشم شاید آخرین نفر نباشم ولی اول و یا اون اوایل نیستم 

و این منو خیلی آزار میده 

میدونم دیگه اینجا کسی نمیاد و نمیخونه ولی اگه روزی بخونه لابد باخودش میگه بجای اینکه اینجا بنویسی بشین به همسرت انتظارتو بگو 

ولی عزیزدل جان تو همه اتفاقات و همه کارها گفته م 

هربار شنیدم از دفعه بعد ولی دفعات بعد هم شده مثل دفعات قبل

منتظر معجزه نیستم 

حرف نزدن و هراز چندگاهی ترکیدن از بغض کار این دوسالم شده 

تو این ۹۹ لعنتی کثافت و درست تو همین پاییز لعنتی تر چیزی که تو تمام عمرا ازش میترسیدم سرم اومد 

خیانت

هرچند من از جزییات هیچی نفهمیدم و نخواستم که بفهمم ولی این حس بی اعتمادی درست ۱.۵ ماهه که منو مثل خوره میخوره و نمیزاره یک نفس عمیق بکشم

و من یادم رفته حرف زدن 

من یادم رفته مثل قبلا دوستت دارم گفتن 

من یادم رفته بگو و بخند و مسخره بازی درآوردنهایم 

من یادم رفته هرچی میخوام رو بلند بلند بگم 

یا نه شاید یادم نرفته ولی هربار میخوام بگم این حس خیانت و بی اعتمادی درست از ته مغز و قلبم جلومو میگیره 

حالم وقتی بیشتر بهم میخوره که هیچ هیچ حرکتی برای جلب اعتماد نمیشه که بدتر مخفی کاری و در سکوت کاری رو انجام دادن بیشتر هست شاید از روی عادت باشه ولی برای من سخته مخصوصا تو این زمان




بالایی هارو چندروز پیش نوشتم

و امروز بازم مینویسم که بمونه اینجا چون نمیتونم به هیچ کسی بگم

امروز صبح سر سفره صبحونه با یک زنگ بازم من نتو نستم جلومو بگیرم پرسیدم برا اجاره همون مغازه هه هست که خیلی بزرگه 

گفت نه دارم میرم اینو بخرم دیگه 

گفتم همون مغازه رو 

گفت نههههه این کلا یه جای دیگه و یه جریان دیگه ست⁦



و من بازم نفهمیدم باید خوشحال بشم از پییشرفت یا ناراحت از اینکه بازم درست لحظه آخر من فهمیدم

البته دیشب هم تلفنی در این مورد بود ولی من همش فکر میکردم جریان قبلیه س و چون نپرسیدم پس هیچی هم گفته نشد و طرف راضی از اینکه نپرسیدم

یه زمانی بود اینجا مینوشتم هرچند کوتاه ولی حرفام میتونستم بنویسم

اونایی که تو دلم بود و سختم بود پیش کسی بگم

خیلی وقته نمینویسم نه اینجا نه هیچ جای دیگه

نمیگم یاد گرفتم نگفتن رو همه حرفام تلنبار شدن تو دلم

ذهنم از صبح تا شب درگیره

خیلی وقتا میبینم چند ساعته با خودم حرف میزم تصمیم میگیرم بگم اعتراض کنم موقعش که میشه لال میشم نمیتونم حرف بزم

انگار یادم میره چی میخواستم بگم

همش حالت خنثی دارم تو همه چیز میگم مهم نیست

نمیدونم آخرش چی میشه

این حس رو دارم که حرفام داره خفه م میکنن

اصلا حرف زدن با صدای بلند یادم رفته  یادم رفته چطوری بخوام  یادم رفته بگم هر اتفاقی که میفته رو یادم رفته با جزئیات حرف بزنم

حتی نوشتن هم یادم رفته

خدایا چی داره به سر من میاد


نکنه اینا تغییراتی  هستن که آدما تو دهه چهارم زندگیشون تجربه میکنن

اگه اینان من نمیخوام من دوست ندارم سکوت رو من میترسم از سکوت کردن

من نمیخوام با بزرگ شدن ساکت بشم.

97 97 97  و  و و


سال خوب بد و همه جوره همه مدله

پر از شادی پر از استرس پر از پستی و بلندی پر از بغض و حرف و پر از حرف های نگفته و گفته شده

سال اولین ها برای من

پر از تجربه

فکر نمیکردم گنجایش اینهمه اتفاقات رو داشته باشم

پیشنهاد

آشنایی


خواستگاری


نامزدی


عقد


عروسی


و کلی اتفاقای خوب و بد وسط این یکسال


بازم ممنونم خدا شکرت


58- ...



97/02/23   شب مهم


57- روز آخر

امروز آخرین روز کاریه 96

کارم تموم شده منتظرم یه نفر مدارک و بیاره که مجبور نشم فردا بیام

شنبه رکورد زدم تو دیر رفتن تا 7.30 شب اینجا بودم 8 رسیدم خونه

یکشنبه هم 6 رسیدم خونه

امروز کارم تموم بود که زنگ زدن موندم والان همه چی تموم شد ساعت 5 هس دارم میرم

دارم میرم

تو این دوسه روز دعواهای بی سابقه هم داشتم اینجا

امروز صبح یه شاخه گل یه عزیز بهم آورد شارژ بودم و سرحال