44- خوددرگیر بعضیا


اون خبر خوبی که منتظرش بودیم لحظه های آخر وقتی داشت انجام میشد توسط یه آدم بی وجدان به هم خورد شاید خیر ویا حکمتی توش بود ولی ناراحتی هم در پی داشت

چند هفته هست تلاش میکنم برم کوه نمیشه هم هوا خیلی ناجور سرده و خطرناک و هم دوستان هیشکی پایه نیست

 

در پی اتفاقایی که تابستون تو گروه کوهمون افتاد و گروه جدید بهم خورد یه حرفا و دلخوری هایی بود ولی من هیچوقت پی ش رو گرفته بودم که سر چی بود و هست فقط میشنیدم که یکی با یک دیگه انگار رابطه داشت و برا رد گم کنی به یکی دیگه گیر داده و اختلاف و دعوا پیش اومده

ولی اصلا و اصلا به فکرم نمی اومد که حرفی هم از من زده بشه و پشت منم حرفایی باشه

بعد تقریبا 9-10 ماه یه حرفایی به گوشم رسیده هم تعجب کردم هم خندیدم هم ترسیدم

گفتن من و یکی از خانوما به اسم م ع ( ایشون متاهل هستن و شوهرش هم با ما میومد کوه و زیاد به اون پیله نکرده بودن) و آقای م (که عضو گروه نبود) در ارتباط بودیم و من و خانم م ع همه برنامه ها و دقیق ترش اسرار گروه رو به اون میرسوندیم و سرگروه به جای پرسیدن از ما یا تذکر دادن به من رفته سر وقت اون آقا که چرا با اینا در ارتباطی و گفتن اینکه ما و ایشون در ارتباطیم هم در نوع خودش خیلی خیلی جالبه و جریانهای توهم زایی در پشتش بوده  من فقط تو 2 برنامه کوهنوردی اون گروه شرکت کردم که هر دوتاش همایش سراسری بود و از کل کشور کوهنورد اومده بودن و اینکه از بین اون همه آقا که از شهر ما اومده بودن چرا آقای م انتخاب شده بود چون با سر گروه ما اختلاف دارن و آبشون تو یه جو نمیره از قدیم

خانم م ع که آشنا و فامیل آقای م بود

و اینکه از 15 نفر خانم چرا من انتخاب شده بودم چندتا دلیل داره مجرد گروه 4 نفر بودیم که یکیش تازه نامزد کرده بود یکیش زیاد در فاز کوه و کوهنوردی نبود بیشتر برا سرگرمی میومد و زیاد نمیشناختنش و یکی هم با همون سرگروهه بسیار بسیار صمیمی بود تا حدی که خودش میگفت خواهر برادریم(نوعی سرپوش به رابطشون)

و تو این وسط من مونده بودم و این سرگروه خیلی دلش میخواست منم باهاش خواهر برادر باشیم و با منم زیاد صمیمی بشه که از طرف من هیچ واکنشی نمیدید حتی برخلافشم میدید و جوابایی هم میگرفت مثلا( گفته بود بیاین چند نفری بریم تمرین کوه یا سخره  فلان جا و منم درجا گفته بودم نمیشه باید ازخانواده اجازه بگیرم و درجریان بزارمشون که همیشه مسخره میکرد برا علاقه تون تو بند هیچ قید و شرطی نباشین اجازه و خانواده و ... بزارین کنار تا بتونین به خواسته تون برسین ولی جواب من همیشه این بود که اولویت خانوادمه که باید در جریان باشن و راضی باشن تا بتونم تو برنامه ها شرکت کنم) و اینجوری بود که زیاد نمیتونست در من نفوذ کنه ولجش بیشتر از من گرفته بود و دل خوشی از من نداشت علاوه بر اینا  من اجازه نمیدادم با من راحت باشه و بعضی کارایی که من میکردم به مذاق جناب سرگروه زیاد خوش نمیومد کاری نمیکردم که بهم گیر بده و نیاز به توضیح داشته باشه ولی در عوضش هرکاری که نتونه صداشو دربیاره انجام میدادم  گیر الکی چندباری داده بود ولی من بی تفاوت بودمو کار خودمو کرده بودم یادمه یه بار گفت اینجوری باید برین تو کوه من اونقدر طبق گفته اون حرکت کردم خودش برگشت گفت حالا بعضی وقتا تنوعی یه جور دیگه هم رفتین اشکال نداره(به معنای واقعی من گ و ه خوردم بود) حالا اینا چندتایی از دلیلایی که ایشون از من بدش اومده بود ومن متهم شده بودم به دوستی با آقای م

و خودم خبر نداشتم و حتی به گوشمم نرسونده بودن که این حرفا هست وبعد چند ماه شنیدم ولی ناخواسته اونقدر درگیرش کرده بودیم منو آقای م که احمق بدبخت مینشسته حتی آنلاین و آفلاین شدنای مارو چک میکرده که کی اومدیم کی رفتیم

اینم بگم که من و آقای م از دوسال پیش شماره همدیگه رو داریم و ارتباطمون در حد سلام و احوال پرسی و اگه تو برنامه هیئت بودیم و عکسی گرفته میشد میفرستادیم نه بیشتر بود رایطه نه هیچ حرفی زده میشد ازکسی حتی منو آقای م وقتی تو خیابون یا هرجایی به غیر از کوه همدیگه رو میدیدم حتی سلام هم به هم نمیدادیم دیگه نمیدونم این وصله ها از روی چی به ما میچسپید

یه بار من رفته بودم خونه خاله م و 2 روز اونجا بودم بعد اومدنم آقای م ازم پرسید جمعه برنامه کوه و فلان نداشتی گفتم نه گفت حتی جایی هم نرفتی تعجب کردم از سوالش ولی خجالت کشیدم بگم برا چی میپرسی فقط گفتم اومدم خونه خاله م و 2-3 روز اینجام وبرگشت گفت منم اومدم دماوند  تموم شد رفت ولی جدیدا که یه سری حرفا روشن شده فهمیدم چرا ازم پرسیده کوه رفتی یا کجا هستی --- جناب سرگروه بی ناموس فرموده بودن اینا باهم رفتن کوه یا نمیدونم مسافرت و هرجا هستن باهم رفتن که بعد تحقیقات گسترده پوزه ش به خاک مالیه میشه

ولی آخه ابله احمق بی شرف بی ناموس تورو سنه نه تو این وسط چیکاره ای تو اینهمه با مجرد و متاهل های گروه هرکاری دلت خواست کردی یه نفر گفت حداقل احترام گروه رو حفظ کنین و رابطه تون رو نگه دارین برا خلوت خودتون

تو وکیل منی قیم منی من صاحب ندارم خودم  که تو از طرف من بلند میشی میری سروقت فلانی که چرا با فلانی ارتباط داری گیرم دارم به توچه اصلا

تو عالم خودت خوب منو میخوای بیا به خودم بگو یا به خانوادم بگو چرا شر درست میکنی بی شرف

بد و بدتر از همه اینا اون دختریه که همدیگه رو میشناسیم و باهم دوستیم که از روز اول در جریان این حرفا پشت سر من بوده و حتی اشاره ای به من نکرده بود از روزی که این حرفارو شنیدم به بی عقلی و بی شعوریش مطمئن شدم و ازش متنفرشدم

این دختره که همه جوره از چشم افتاده و دیگه آدم حسابش نمیکنم

منتظرم یه روز اون سرگروهه رو ببینم و جوابی در شان خودش بارش کنم

حالا آقای م گفته منتظرم دادگاهمون تموم بشه میرم سروقت تک تک آدمایی که پشت من و اون خانومه و خودش هرحرفی زدن جوابشون رو بده

آدما چقدر بیکارن و بی عقل که از هیچی اینهمه درگیری درست میکنن برا خودشون جالبه با این درگیری خودساخته مقابله هم میکنن

 

چندروز میشه نوشتم ولی دودل بودم برا پست کردنش

 

خدا ممنونم به خاطر اینکه نذاشتی گول اینا رو بخورم – ممنونم که همیشه باهامی

خدا ممنونم به خاطر همه چی

 

امروز یه زنگ زدم و خوشحال شدم بسیار و بازم مرس خدایم

از مدیر بی انصاف بی وجدان ظاهر سازم متنفر شدم مطمئنن تلافی میکنم صددرصد


43- ...

یعنی اونقدری که این مدیرم بی انصاف و بی وجدان و بی شرف هست هیشکی رو ندیدم

خیلی بی شعوره این ماه بیشتر از هر وقت دیگه ای حرصم داده

من هیچی نگفتم و نمیگم حتی یک کلمه

انشالاه اسفند شلوغ و درهم برهم در انتظارمونه منم بی سروصدا تلای میکنم

خدا خودت الان میبینی چی شده و چطوری هست  لطفا به وجدانم بگو روزای آخر اسفند موقع دیدن ارباب روجوع ها بیدار نشه و برام شاخ در نیاره

الان بیشتر از هروقت دیگه ای نیاز به آرامش دارم

خداجونم نزار از کنارت تکون بخورم هر لحظه خودت رو تو وجودم بهم گوشزد کن


کی میخونه این همه بازید هست ولی حتی به دونه کامنت هم نیست 

یعنی هیچکدوم حرفام نیاز به گفتن خوب و بد نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

42 - جشن نوشت

95/09/26  جشن

دو شنبه زنگ زدم به مدیر و برا چهارشنبه مرخصی گرفتم

سه شنبه هم چندتا از مدارک رو بردم دادم خونه عمه که اگه یه زمانی لازم شد بفرستن تبریز که خدارو شکر لازم هم نشد

سه شنبه همه وسایلا رفتن تو ساک و شب راهی صندق ماشین شدن و همه چی چندیم و چند بار چک شدن که چیزی جا نمونه وخدارو شکر هیچی جانموند و طبق معمول جمع و جور کردن همه این وسایلا توسط من و مامان انجام شد ( این تقصیر مامان خانم هستش که از بچگی عادت نداده هرکی وسایل خودش رو جمع کنه برا مسافرت هر چی هم کم بیاد یا از یادمون بره مقصر ما هستیم که برنداشتیم)

چهارشنبه 24 آذر صبح راهی تهران شدیم دورو بر 3-4 رسیدیم کرج خونه داداش جانمان

همه وسایلا رفتن خونه اونا و ناهارو خوردیم داداش و زن داداش شبکار بودن و رفتن شیفتون اونیکی داداش حوصله ش سر رفته بود و رفت تهران من و مامان و بابا موندیم شب رو

صبح صاحبخونه صبحونه به دست اومدن  بعد صبحونه رفتیم تهران

پنجشنبه 25 م عصر بله برون خاله جانمان بود تا ما برسیم بیشتر کاراها رو انجام داده بودن و یه  کارایی رو هم منو مامانم انجام دادیم و عصر خانواده داماد اومدن و 1-2 ساعتی بودن و مراسم قند شکوندن و انگشتر نشون انجام شد و رفتن

ماهم بعد اونا یکم از کارارو انجام دادیم و دوباره رفتیم کرج فرداش که جشن نامزدی بود از کرج وقت آرایشگاه گرفته بودیم

کله صبح بلند شدم برم حموم دیدم آب یخه – و از همونجا شانس بنده شروع کرد به کار کردن

داداشم رفته بود نون بخره زنگ زدیم موقع اومدن موتور خونه رو ببین خاموشه یا روشن اومد گفت خاموش بود روشنش کردم الان آب گرم میشه  هرچی منتظر موندم آب داغ که نه ولرم هم نشد آرایشگر هم گفته بود 10 اینجا باشین

مجبور شدم برم زیر آب سرد و با آب سرد حموم کردم و بدو بدو رفتیم آرایشگاه و یه چیز خیلی جالبی بود من دیدم همه جا آرایش میکنن میگن قیمتش اینه – این خانوم میگفت آرایش ما از 50-60 شروع میشه تا 200 باید خودتون انتخاب کنین چه قیمتی میخواین بعدم شاگرداش گفتن بیاین ما زیر سازیشو انجام بدیم خودش آخر سرآرایش میکنه که آخرش هم درست نکرد کار مارو شاگردا انجام دادن

ولی آخرسر هر سه تامونو شبیه هم کرد- هرچی هم منو مامانم گفتیم خط چشم زیر چشممونو پاکش کن یا حداقل کمش کن نکرد که نکرد و گفت خیلی بهتون میاد درحالی که میدیدیم اصلا بهمون نمیاد و فرصتش نشد که وقتی رسیدیم خونه خودمون پاکش کنیم و رفتیم تهران خونه مامان بزرگه که از اونجا بریم جشن

مامانم شب قبلش یه سری لباسارو گذاشت که بمونه خونه مامان بزرگ که هی با خودمون نبریم و بیاریم

رسیدیم خواستم مانتومو بپوشم مامان گفت گذاشتم خونه خاله (طبقه بالایی مامان بزرگ اینا هستن) رفتم هرجارو گشتم نبود که نبود و شانس من داشت میرفت که تندتر بشه هرجارو گشتیم نبود مامان و داداشم رفتن بالا رو دیدن نبود خونه مامان بزرگ رو به هم زدیم نبود که نبود که نبود یکی میگفت با لباست برو که اصلا قابل رفتن نبود کوتاه و روشن ممکن بود کثیف بشه یکی میگفت یه چیز دیگه بپوش دختر خاله م یه مانتو دیگه آورد که تازه ست بیا بپوش و هرکی یه نظری ولی من اون مانتو رو دوخته بودم که اونجا بپوشم وباید پیدا میشد یه لحظه نمیدونم چی شد یه رخت آویز رو که چندبار دیده بودمش رو نگاه کردم و دیدم مانتو همونجاست  چجوری اومد اونجا نمیدونم ولی من مطمئن بودم اونجارو چندبار دیدم و مامانم میگفت شب قبلش خودم بردم بالا دیگه پوشیدم و وسایلا رو برداشتیم که بریم خواستم جوراب شلواریمو از ساک بردارم که دیم نیست گفتم لابد تو اون یکی ساک هستش زودتر از همه رفتم که ماشین رو ببینم و جوراب رو بردام که دیدم بازم اونجا هم نیست دونه دونه لباسای هردوتا ساک رو ریختم نبود که نبود ولی تو جیب بالایی ساک باید میبود که نبود

و من قاطی کردم و از یه طرف به مامانم هی لباسارو اینجا اونجا کرد از یه طرف به خودم که اینجوری شد و زدم زیر گریه و بیشتر عصبانی  با اینکه سومیش هم شد ولی آخریش نشد موقع اومدن از در که برم ساکو ببینم به مامانم گفتم شال منو بردار گفت برداشتم

موقع رسیدن میگم شالمو بده حداقل اونو عوض کنم میبینم روسری رو برداشته چپونده تو کیف میگه بیا میکم مامانم از خونه خودمون هم من هم خودت گفتی که کدوم شال رو سرم کنم الان اینو میدی دست من میگه خودت گفتی اینو بردار یعنی قیافه من غیر قابل تصور بود اون لحظه به معنای واقعی هنگ کردم که چرا اینجوری میشه چرا هیچ چیز من اون نمیشه که میخوام میخواستم یکی رو بزنم  ولی داشتم خفه میشدم از شدت عصبانیت آرایش و اینا به هم ریخته بود و اصلا هیچ چیز برام مهم نبود خاله م میگفت وسایلتو پخشو پلا کردی هر طرف بعدم خودت جمع نکردی اینجوری شده درحالی که اینجوری نبود من همه چیزمو خودم برداشته بودم و همه چیزمو مرتب گذاشته بودم 

ولی از موقعی که رسیدیم هزار بار مامان جانم اون لباسارو زیر رو کرد لباس داداشت کو لباس من کو لباس بابات ...

چی رو ببریم تهران چی رو بیاریم کرج و آخر سر هم ساک ها رو عوض کرد

لباسایی که برا مهمونی و جشن بود تو یه ساک بود اونیکی لباسا تو یه ساک دیگه شب دیدم داره جابجا میکنه میگم چرا اینجوری میکنی گفت جمع و جورش کردم و اونی شد که نباید میشد هیچی سرجای خودش نبود و جابجا شده بود و نمیشد پیداش کرد

حالا هرجور بود رفتیم و عقد خونده شد و رفتیم عکس بگیریم هممون تقریبا یه نوع پوشش داشتیم

موقع عکس گرفتن هم آقایون زیادی اتاق نبودن  منم روسریمو برداشتم که بریم عکس بگیریم به عروس گفتم موقع عکس گرفتن روسریتو بردار بزار هممون یه شکلی باشیم گفت نه اگه نمیخوای نایستم گفتم نه بیا منظورم اونجوری نیست

این ادا دادن و روسری سر کردنش بعضی وقتا میره رو مخ من تو این 3 سال هیچوقت کار نداشتم و کلمه ای نگفتم چون به من مربوط نمیشه اولین بار موقع عکس گرفتن گفتم فقط

حالا عکس گرفتیم و رفتیم برا جشن – جشن مختلط نبود و فقط دوماد میومد طرف خانوما هر موقع دوماد میومد یا فیلم میگرفتن عروسمون میرفت مینشست و روسریشو دور خودش می پیچید ( من از اولین روز که نامزدی داداش اینا میدونستم اینکاراش شیرین کاریه ) حالا نه من  نه کسی دیگه نمیگفتیم چون هر جور که خودش دوست داره باید باشه

ولی وقتی گفتن چندتا از آقایون بیان طرف خانوما برا کیک بریدن و یه رقصیدن با عروس و دوماد و بیشتر آقایون اومدن هم طرف ما هم طرف دوماد

من خودم پیش دوماد راحت بودم و میرقصیدم ولی وقتی آقایون اومدن نرفتم وسط هم لباسم زیاد مناسب نبود هم خوشم نمیاد وایستاده بودم نگا میکردم و بعد نشستم یه لحظه چشمم دنبال عروسمون گشت که تنهایی ننشسته باشه ندیدمش بعد دیدم خانوم دست شوهرش رو گرفته رفته وسط آقایون میرقصه یعنی چشام رفت پس کله م که باور کنم این صحنه رو یا نه چند دوری رقصیدن منم نشسته بودم یه لحظه کرمم وول خورد کنار من که رسید گفتم اینا نامحرم نیستن دیگهه گفت عزیزم شوهرم پیشمه گفتم آهان بله شوهر که باشه حکم فرق میکنه رفتن ادامه رقص بعد یکم اومدن ایستادن گفتم چی شد نمیرقصین گفت من میخوام برقصیم داداشت دیگه نمیاد و بعدش مردا رفتن اینم رفت نشست هرچی میگفتیم بیا وسط میگفت پاهام خسته شد و خسته شدم و این حرفا بعدم مامانم گفت پاشو برقص یه چند ثانیه بلند شد و رفت نشست و تا حدودی با من سرسنگین شده بود مثلا که حرف من بهش برخورده بود ولی به روی خودش اصلا نمیاورد

من خوشم نمیاد و معمولا کاری به کار کسی ندارم که چیکار کرد چرا این کارو کرد و به هیچ کس نمیگم اینکارو بکن یا نکن ولی اینکه یکی بخواد وسط همه شیرین کاری بکنه و خودشو نشون بده حرصم میگیره و تیکه میپرونم بهش و اینگونه بود که برا اولین بار خواهرشوهربازی درآوردیم

وقتی میگی نه نامحرمه و نمیتونم و نمیشه و بقیه حرفا ولی وقتی همه قاطی میشن میبینی هیشکی حواسش به تو نیست که نباید همه چی یادت بره

حالا قشنگ تر از همه اینا عکسا بودن دخترخاله خانومم یه دوربین زده بود بغلشو چیک و چیک عکس میگرفت و با یه دوربینم فیلم میگرفت همه هم میدیدیم این عکس میگیره هیشکدوممون عکس با دوربین و گوشی نگرفتیم فردای جشن کله صبح رم رو آورد خالی کرد رو فلشو برد هرچی گفتیم به لپ تاپم بزن نزد و رفت ظهر گفتم برو بیا نگاه کنیم حداقل بازم گوش نکرد( دخترخاله م یه اخلاق گندی داره که غیر قابل تعریفه و معلوم نمیشه چیکار میکنه و چه طوری رفتار میکنه نمیشه تشخیص داد کم میشه حرفی بگی و اون گوش بده و کار خودشو نکنه - یهویی یه حرف شوخی خیلی بهش برمیخوره درحالی که میدونه شوخیه و یهویی یه حرف جدی رو مثلا به شوخی میگیره ) عصر خاله م گفت برو فلش رو بگیر بیار ببینیم چی گرفته رفتم گرفتم ازش آوردم دیدیم چندتا فایل که نباید میبود ولی بود حالا بعدش عکس و فیلمای جشن رو دیدیم نصف بیشتر عکسا بدون دقت و تنظیم کردن همینجوری فقط یه دکمه زده شده تار و کج و کوله

فیلما هم که هیچی نگم بهتره هیچکدوم باز نشد و دخترخاله جانمان فرمودن خودم میدونم چی شده و درستش میکنم یعنی به عکس و فیلمای جشن و بله برون ر ی د ه به معنای واقعی خوبه هم برادرشوهر خاله عکس گرفته هم عکاس بود

حالا بماند بعدش هم خاله هم مامان همون دخترخاله به دخترخاله گفتن اینا چیه گرفتی و اونم همه کاسه کوزه هارو سر من شکوند که تو چرا اومدی فلش رو گرفتی و اونا دیدن عکس و فیلمارو من نمیخواستم به هیشکی عکسی بدم و فعلا دوتا دخترخاله در قهر به سر میبریم


 به احتمال زیاد یه تهران رفتنی هم در پیش داشته باشیم و یک جشنی دیگر ولی هنوز هیچی مشخص و قطعی نیست


بعدا نوشت اونقد لفت دادم نوشتنو که یه سری چیزا یادم رفت .


خداجون شکرت که همه چی خوب و خوش تموم شد ممنونم ازت

41- حال امروز

یک حس دلتنگی عجیبی دارم شبیه نگرانی یا چی نمیدونم

آروم نیستم

از صبح که اومدم این حس هی بیشتر میشه

هی یاد اونی میفتم که همیشه براش انرژی مثبت میفرستم

و همیشه از خدا و کائنات میخوامش

تقریا بیشتر وقتا آخر این حس هام یه چیزی هست چیزی شبیه به دل افتادن دارم انگار چیزی به دلم افتاده چی نمیدونم فقط

همش از خدا میخوام حس خوب و خیری باشه

اول صبحی یکی اومد اینطرف یه دوری زد و رفت خدا جونم ازت خواهش میکنم اگه امکانش هست اون آدم رو بفرست یه جایی بهتر از اینجا ولی اینجا نیاد  من حال حرف زدن هر روزه با اونو ندارم و خوشم نمیاد

به زور از دست یکیشون خلاص شدم این یکی باز نیاد بند ما بشه

آخر هفته قرار یه اتفاق خیلی خیلی خوبی بیفته در خانواده مان و الان یه خبر دیگه خوبی هم شنیدم که به احتمال خیلی زیاد خبر بسیار خوب دیگری هم در راه است

امروزمان و هروزهایمان به خیر بگذرد با کمک خود خودت خدام . . .