47

قبلا نزدیک ما یه قسمتی بود سه تا کارمند آقا  داشت  2 تاشون خوب بودن و حضورشون برام فرقی نداشت درحد سلام علیک و احوال پرسی بود ارتباطمون ولی یکی دیگه خیلییییییییی خز بود و بعد سلام علیک هربار یه حرف الکی پیدا میکرد و دو ساعت حرف میزد روم نمیشد بگم نمیخوام زیاد حرف بزنی ولی معمولا جوابی میدادم که خودش بفهمه بعضی وقتا میفهمید و میرفت بعض وقت نمیدونم نمیفهمید یا خودشو میزد به اون راهاکثر جوابای من بهش بله همونجوریه و حق باشما هست بود

ولی بعد یه مدت اون قسمت رو از اینجا انتقال دادن به قسمت دیگه و من فراوان خوشحال شدم یعنی خیلی هاااااااا

ولی الان چند روز بود میگفتن میخوان باز یکی از اتاقا رو بدن به اون قسمت هی میگفتم خدایا اون آقاهه نیادفقط

که دیروز عین هویچ اومده میگه سلام ما بازهم میایم که همسایه بشیم با شما و کلی توضیحات که چرا داریم میایم نگفتم آخه به من چه

تو دلم گفتم چشمم روشن شد دیگه باز - گفتم عه انشالاه خوب میشه براتون

دید جوابی نمیدم گفت فعلا من برم

خدایا تو این سازمان بیکارتر از اینم هست آیا - البته بیکار زیاد هستا خیلی زیاد ولی به اندازه این آقا نه فکر نکنم

46


5شنبه تولدم بود بی هیچ اتفاق و کار خاصی حتی بدون کیک و شیرینی

روز قبلش دوستم پیام داد و تبریک گفت دوست عزیزی که که همیشه و تو هر موقعیتی حضورش برام مهمه حتی برای شنیدن حرفام و هیچی نگفتن

فقط صبح خاله ام زنگ زد و تو گروه خانوادگی نوشت پشت سر اون یکی از فامیلا نوشت سالگرد عقد ما هم هست و بقیه هم همونجا پیام دادن زن داداش همونجا نوشت مبارکه

خاله بزرگه برا فامیله نوشت مبارک باشه ولی اصلا به روی خودش نیاورد که تولد منم هست دخترش همه حرف بی ربط زد که یعنی اصلا برام مهم نیست

بقیه دوستام بعد اینکه تو اینستا نوشتم تولدمه تبریک گفتن

آدم کینه ای نیستم و سعی میکنم به چیزایی که بهم ربط نداره هیچ واکنشی ندم دوست هم دارم وقتی با کسی حرفم میشه بین خودم و اون طرف بمونه بقیه دخالت نکنن

با دخترخاله که حرفم شده بودمامانش خواسته بود دخالت کنه که خاله وسطی گفته بود تو کاریت نباشه و بزار بین خودشون باشه

موقع تولد دختر خاله خاله بزرگه زنگ زد که امروز تولد داریم گفتم مبارک باشه گفت بهش تبریک گفتی گفتم نه گفت تو بیخیال شو یه پیام تبریکی بفرست فرستادم ولی هیچچچ جوابی دریافت نکردم بی خیالش شدم و کاریش نداشتم موقع دیدنش یه سلام علیک و تموم

ولی مامانش که باشه خالم همیشه باهم در ارتباطیم و هی زنگ میزنه و کاریمون باشه بهم دیگه میگیم حداقل انتظارم اینه تو همون گروه مینوشت مبارکه که ننوشت پس مهم نیست میره تو لیست افرادی که از این به بعد کاری باهاشون ندارم فقط سلام و احوالپرسی کافیه

تا امسال که گروه و این حرفا نبود برام زیاد مهم نبود که کسی بهم تبریک بگه یا نه ولی اینکه تو جمع گفته میشه و هیچ واکنشی دریافت نمیشه یعنی ...


شبها میریم پیاده روی مسیر برا ما خیلی نزدیکه ولی بهتر از هیچیه

45


پنجشنبه داداش اینا امدن عصر رسیدن با اینکه خیلی کم موندن ولی خوش گذشت جمعه رای دادیم و یه گشتی زدیم

کوه نرفتم اگه میدونستم تا ظهر برمیگردن حتما میرفتم ولی نرفتنمم بد نشد

شب شام رفتیم پارک و 1 بود برگشتیم خونه و از  نتیجه آرا خبری نبود ولی صبحزود  از بوق ماشینا و سروصدا فهمیدیم شورا رو بردیم و ائتلاف ما پیروز شده و ظهر هم که ریاست جمهوری برد

ولی شنبه صبح سرکار بودم که داداشم زنگ زد که ما داریم میریم و خداحافظی کردن

دو روزه یه بچه گربه رفته رو سقف و بین سقف و شیروانی گیر کرده و صدای جیغ جیغش دلمو کباب کرده

اولش فکر میکردم تنها مونده و یا گرسنه هست اینهمه صدا میکنه بعد که پرسیدم گفتن رو سقف گیر کرده

دیروز زنگ زدن آتشنشانی بیاد وقتی داشتیم میرفتیم دیدم اومدن ولی انگار نتونسته بودن درش بیارن امروز صبح که رسیدم صداش میومد  و هربار صدای مارو میشنید بیشتر صداش میومد ولی از یکم به بعد دیگه صداش قطع شده نمیدونم از حال رفته یا نه تونسته فرار کنه

خدا کنه فرار کرده باشه دلم برا بچه گربه خیلی سوخت


خدا میخوام برام معجزه کنی و بیشتربیشتر بهم توجه کنی

تا الانشم خیلییی خیلیییییی ممنونم ازت خدا

زیاد نوشتنم نمیاد خیلی حرفا هست خیلی کارا هست که میتونم بنویسم ولی دلم به نوشتن نیست

به یه بلا تکلیفی رسیدم هم  تو کار هم تو یه دوستی

نمیتونم تصمیم بگیرم که تو این کار بمونم یا نه  برم کجا برم کار مناسبی پیش نمیاد

اینجا فقط سکوت کردم و هیچ حق و حقوقی بهم داده نمیشه مطمئن هم نیستم که بعد بیرون اومدن از اینکار میتونم حقم رو بگیرم یا نه

به هرجایی هم سر میزنی که ماشالاه باید از قبلش سفارش شده باشی

در مورد دوستی هم خیلی وقته در جریانه یه بار شدتش زیاد میشه یه بار میبینی 2-3 ماه حتی پیامی هم داده نمیشه - پیامی نیست ولی عضی وقتا سرراهش سر میزنه دفتر

معنی و مفهومش رو نمیتونم بفهمم  اخلاقم اونجوری نیست که کاری کنم که بکشم سمت خودم یا وابسته ش کنم و یا نه برعکس همینجوری شوتش کنم بره  سعی میکنم رفتارم متقابل یاشه ولی در کل اذیت میشم از یه دوستی بی مفهوم


خدارو شکر امسال تعداد کوه رفتنام زیاد شده تقریبا هر جمعه و بعضی وقتا جاهای نسبتا نزدیک عصرها میریم راضیم از امسالم

خیلی حرف و خواسته و حتی گله از خدام دارم ولی دلم نمیاد بنویسم

ولی برا هر لحظه شکرش میکنم به خاطر همه چیزایی که دارم و اطرافم هست

امروز داداش اینا قرار بود بیان بعد چندین ماه دیروز بابای عروسمون حالش بد شده بردن بیمارستان بستریش کردن همین الان که حرف زدم باهاش گفت حالش بهتره و منتظریم دکتر بیاد مرخصش کنه بازم خداروشکر 

فکر نمیکنم دیگه امروز بتونن بیان ولی خیلی منتظر اومدنشون بودیم

امروزم عصر با گروه میریم کوهروی

خدا ممنونم به خاطر سلامتی و توانی که دادی و میرم کوه ممنونم به خاطر همه داده ها و نداده هات

خدا منتظر معجزه هات هستم

سال عوض شد و کلی حرف از سال پیش و امسال هست که ننوشتم و بیشترشون از یادم رفته

اسفند ماه اونقدر سرم شلوغ بود که فرصت نوشتن نداشتم

اولای اسفند خوب بود ولی آخراش همه چی قاطی هم شده بود

تلافی که گفته بودم سر مدیر درمیارم و زیاد طول نکشید و تو همون روزای شلوغی دفتر جوابشو دادم البته جواب بی خود یا حرف اضافی نزدم فقط حرفی که خودش مهرماه گفته بود رو تحویل دادم (مهرگفتم مرخصی بده کلی آسمون ریسمون کرد که 5 شنبه ها نمیای بعد مرخصی هم میخوای گفتم حقوقمو زیاد کن 5 شنبه هم بیام برگشت گفت تو بیکاری اونجا و فلان و بهمان حقوق زیاد نمیشه گفتم بیکار یا پرکار بودنم تقصیرمن نیست من وقتم اینجا میگذره گفتم وقتایی که کار زیاده و تا 5-6 موندم اینجا نگفتین دستت دردنکنه الان هی میگین بیکاریگفت از این به بعد نمون ما به تو نگفتیم که اضافه بمونی منم گفتم باشه میرسیم به این روز)-- موند و موند روزای آخر اسفند که خیلی شلوغ بود سر ساعت در رو بستم گفتم خداحافظ مدیرم گفته نمون اینجا یه کارمند بسیار فضول و پررو داریم که سرش تو کار همه هست الا خودش فوری زنگ زد به مدیرم که کارمندت کار ارباب رجوع رو  انجام نمیده که تایم اداری تموم شده و داره میره  تلفن رو داد به من و منم عین گفته خودش رو تحویلش دادم و گفتم 6 ماه پیش شما گفتین من حرفی از خودم نزدم و ایشون هم بسیییار عصبانی شدندی که چرا این حرف رو به من زدی و منم گفتم حرف خودتونه و حرفمون شد و منم گفتم شما اضافه کاری نمیدید منم نمیمونم گفت اره نمیدم گفتم پس حرفی نمیمونه من میرم کار اینا بمونه فردا داد میزدااااااا که نههههه من گفتم وقتی بیکاری الکی نشین اونجا که بگی اضافه موندم گفتم شرمنده من مریض نیستم بیکار باشم و الکی بشینم اینجا فردا تشریف بیارید قرارداد بنویسیم اضافه هارو تعین کنیم باشه منم میمونم کار ارباب رجوع رو انجام میدم  با داد و بیداد گفت امروز رو بمون میگم اضافه ها رو حساب کنن بزنن به حسابت  خلاصه که این حرفا بسیار منو شارژ کردچون بدجور منتظر این روز بودم و چند نفری هم که شاهد مکالمات کاملا محترمانه ما بودن متعجب گشتند از این مدل جواب دادن من بیچاره ها ندیدن که من اینجوری حرف بزنم یعنی اصلا به فکرشونم نمیومد که منم بلد باشم جواب بدم البته بنده برگشتم کار رو انجام دادم ولی از اون روز نه زنگ زده نه حرفی زده 

ما از اول اسفند تصمیم داشتیم عید رو بریم مسافرت با برادر بزرگ اینا که حتی جا هم رزرو شده بود که آخرای اسفند باز یه خبر بسیار بسیار خوب به گوشمان رسید هرچند باعث شد داداش و زنداداش نتونن بیان مسافرت ولی باز خبره چسبد بیشتر شارژم کرد

عمه خواهیم شد

روز آخر کاری هم که شنبه بود و یکشنبه رفتیم کرج و موندیم خونه داداش و اولین سال تحویل و اولین عید بود که خونه برادر جان بودیم بعد سال تحویل رفتیم تهران خونه مامان بزرگ و بعد کلی سال همه جمع بودیم یه جا و شام خودمون رو دعوت کردیم رستوران نیروی انتظامی

و فرداش که میشد دوشنبه و اول سال ما و خاله ها راه افتادیم رفتیم به سمت شیراز که شب رسیدیم و تا جمعه شیراز بودیم هرجورحساب کتاب کردیم دیدیم تنها راهی که بتونم شنبه برسم به سرکار فقط پریدنه

جمعه صبح من و مامان بزرگم پریدیم اومدیم تبریز که من شنبه برسم سرکار و مامان بزرگ تو راه زیاد خسته نشه و بقیه سر راه یه سر به اصفهان و قم زده بودن و دوشنبه رسیدن به خونمون

و بعد اون عیدمون شروع شد و عید دیدنی

از بعد سیزده هم کوه رو شروع کردم

یه سه شنبه رفتم با تیم خانوما و تا ظهر برگشتم

جمعه هم رفتیم زربین که عالی بود با ابر و نم نم بارون و هوای عالی رفتیم و 11 نفری بودیم و خیلیییی خوش گذشت موقع برگشتن فهمیدیم که منطقه ورودممنوع بوده و پشت هنگ مرزی و باید مجوز میگرفتیم که نگرفته بودیم بعد کلی تعهد و سند مدرک و واسطه  گذاشتن که برگردیم 

یه چیز خیلی جالب رو دیدم  شنیده بودم ولی تا این حد از نزدیک ندیده بودم

اون مسیری که رفتیم  گوسفند آورده بودن برا چرا و به طبع سگ زیاد بود اون دور و اطراف جایی که رسیدیم یه سگ هی به ما نزدیک میشد یکی از خانوما گفت اون گشنشه که اینهمه نزدیک میشه هرکدوم نون دارید بدید بخوره و موقع برگشتن هر چی که نون  اضافی بود رو دادیم به سگه , این سگ تا یه مسیر خیلی زیاد رو درست پشت سر گروه میومد من نفر آخر گروه بودم و این سگ پشت من بعضی جاها خیلی به من نزدیک میشد یه جا برگشتم گفتم  نزدیکتر میای یا نیا یا یکم با فاصله بیا قشنگ فهمید و دیگه با فاصله اومد تا اینکه یه جا وایستاد چندتا واق واق کرد و برگشت رفت پیش گله

اینهمه مهربونی و در عالم خودش مواظبت از ما به خاطر چند تیکه نون برام خیلیییی جالب بود و باور نکردنی

این جمعه هم خدا بخواد میرم پارک ملی کنتال


خدا جونم ممنونم به خاطر سلامتی که دادی میتونم برم کوه - ممنونم که یه کاری هست که مشغولم و ممنونم بابت همه چیزایی که دادی و ندادی