51-فسقلی مون اومد

تنبل شدم تو هرکاری تو نوشتن خیلی تنبل تر شدم کوه رو هم کامل تعطیل کردم

ماه پیش جوجه مون اومد 5 روز عشق کردیم توخونه سر کار فقط دلم میخواست زود تموم یشه برسم خونه صبح هم که هیچی دیگهههه هرروز با تاخیر میومدم

یه روزم مهمونی گرفتیم

بی خبر اومده بودن و رسما نابود شدیم تا خونه رو مرتب کنیم و آماده بشیم برا مهمونی

چقدر خوبه تو خونه یه فسقلی از مدل نخودش باشه


اگه تنبلی بزاره میخوام از این به بعد خاطرات جالب دفتر رو بنویسم

شخصیت من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

50- همه چی درهم

بعد چند ماه ننوشتن ,

اول آبان یه هفته مرخصی بودم و رفتم تهران

3 آبان یه نفر به خانواده مون اضافه شد و من شدم عمه  96/08/03 6 صبح

الان حس میکنم عمه کلمه سنگینیه و بهم نمیاد ولی حس دوست داشتن این بچه با همه بچه هایی که تا الان دوستشون داشتم متفاوته

از روزی که برگشتیم خونه تا حالا من هزار بار عکسا و فیلماشو نگاه کردم و دلم ضعف کرده برا دیدنش و بغل کردنش چقدر ظلمه راهمون دوره

تو اون هفته یه روز به کاشان و ابیانه رفتم با خاله و نامزدش

بازار کاشان و تیمچه های فرش فروشی خیلی خوب بودن و حس خوبی داشت دوست داشتم بشینم و نگاه کنم و یکی برام از قدیم اونجا بهم بگه ولی نه فرصت بود و نه کسی بود که بگه

ابیانه یه روستای فوق العاده ای بود هرچقدر میگشتیم خسته نمیشدم دلم میخواست تک تک کوچه هارو برم و همه خونه ها رو ببینم و عکس بگیرم ولی دوستام پایه عکس گرفتن نبودن

با مامانم یه روز به ری و شاه عبدالعظیم رفتیم و یه روزم  بازار بزرگ گردی کردیم  و ناهار خودمون و به مسلم رسوندیم خوشحالم از اینکه میتونم کاری کنم که بقیه رو هم شاد کنم از اینکه کاری برا  مامان یا بابام بکنم  مامانم پایه گشت و گذار و تجربه کردن همه چیزی هست خدا ممنونم بابت این رفتار مامانم

11 آذر هم یه مهمونی خانوادگی برا فسقلی ترتیب دادیم و جمعه برگشتیم

خدایا برا هر کی که دلش میخواد قسمتش بکن

واما تو این مدت

کوه رفتن تقریبا تعطیل شده و وقتی عکسای دوستامو میبینم دلم هزار تیکه میشه از اینکه چرا من نمیرم دعوت میشم که برم ولی خیلی بده که به خاطر دلیلهای الکی نمیشه برم

سرکارم باز شده روتین و کار کم ولی باز خداروشکر به خاطر همین کاری که هست و مشغولم

ولی سازمان مثل همیشه به درخواستای من میگه جذب نداریم ولی نیرو سفارشی میاد بنده ای که سفارش منو بکنه نیست و نمیخوامم پیدا کنم خدا خودش بخواد به موقعش جور میکنه مثل کار الانم

اونقدر نمینویسم که خیلی چیزایادم میره

یکی بود پارسال قشنگ دهنمو صاف کرده بود از بس الکی حرف میزد و ساعتهااااارو مخ و اعصاب من بود  خداروشکر چند وقتیه فازش عوض شده موقع رد شدن سلام هم نمیده البته من از این فازش بسیار خوشحالم الان یه لحظه رد شد گفتم بنویسم





49- موش


 از صبح هی صدای خرت و خورت میومد میگفتم از پشت ساختمونه یا از شیرونی سقف هست

هی میگفتم لابد چیزی تو شیرونی گیر افتاده داره تلاش میکنه بره بیرون

یه لحظه خیلی سردم شد کولر رو خاموش کردم دیدم انگار صدای خرت و خورت از اتاقم میاد

دوروبر رو نگاه کردم هیچی نبود با پام زدم به میز جلویی مبلا که گذاشتم کنار دیوار دیدم صدا قطع شد یه چند لحظه بعد دوباره صدا اومد

زیر میز قوطی پلاک ها رو گذاشتم یکی زدم به اونا باز صدا قطع شد

فکرم رفت به عقرب چون قبلا هم تو اتاق دیده شده بود دوسال پیش یه عقرب سیاه بود

قوطی رو با پام زدم کنار دیدم یه چیزی رفت اونطرف قوطی, خم شدم دیدم بعلهههههههههههههههههه اینبار موش گرامی هستن

حالا از اینطرف میزنم میره اونطرف از اونطرف میزنم میاد اینطرف رو سرامیک هم نمیتونست درست راه بره هی لیز میخورد

یه نیم ساعتی باهاش بازی کردم بعد ولش کردم موند همونجا

یه لحظه گفتم یهو میره داخل کمد دخل مدارکو درمیاره

هیچی هم نبود که بزنمش دروغ چرا دلمم نمیومد خیلی کوچولو و ناز بود

خدماتی برام چای آورد گفتم اینجا یه موش هست ولی چیزی نیست بتونم بزنمش رفت تی رو آورد یه نیم ساعتی هم با اون با موشه بازی کردیم ولی نتونستیم بزنیمش

لیز خورد رفت کجا رفت ندیدیمش گفتیم شاید از زیر در رفته بیرون ولی تا جاییکه میدیدیم طرف در نرفت

خدا به خیر کنه یا رفته باشه بیرون یا خودشو نشون بده

خدایا شکرت که از اینجور چیزا نمیترسم و جیغ و داد راه نمیندازم

خدایا شکرت که از همه حیوونا لذت میبرم از ریز تا درشتش

ممنونم ازت

48 - آبشار سوباتان



بعد کلی انتظار بالاخره با هیئت رفتیم کوه

96/04/14-15-16 یه برنامه سه روزه اردبیل- خلخال- آبشار سوباتان

میگن یه گوشه از بهشته 

چهارشنبه 6 عصر راه افتادیم با یه جمع صمیمی و تقریبا جدید چون بیشتر کسایی که همیشه بودن اینبار نبودن هم خانوما هم آقایون تقریبا نصفشون جدید بودن نه که نشناسیمشون , میشناختمشون ولی تو کوه نه که این مجبورمون کرده بود باهم سرسنگین باشیم و صمیمی نباشیم

 و شب ساعت 1 رسیدیم دریاچه شورابیل اردیبل  چادر و کیسه خواب آماده کردیم و خوابیدیم 6 صبح همه بیدار شدن و راه افتادیم به سمت دریاچه نئور از 8-9 صبح تا 12 اونجا بودیم یه جای ییلاقی با حدود 10 خانواده نه آب لوله کشی بود نه برق و نه ... گاو و گوسفند و مرغ و جوجه بود داراییشون

منتظر موندیم تا نیسان بیاد وسایلارو ببره و خودمون پیاده بریم که گفتن مسیر طولانیه وکم کمش 6-7 ساعت راه دارید که با تیم تق و لق ما قشنگ 10 ساعت جلو چشامون بود که رئیس گفتن خودمونم با نیسان میریم با نیسان دو سه ساعتی رفتیم تا نزدیکی آبشار یه مسیر یه ربع بسیت دقیقه ای رو کوله کشی کردیم و کوله هارو گذاشتیم و رفتیم آبشار

ولی مه اونقدررر زیاد بود که فقط جایی که آبشار میریخت رو سنگا دیده میشد و هیچ طبیعتی رو نمیشد دید

حدود یکساعتی اونجا بودیم بعد اومدیم کنار کوله ها ناهار خوردیم و راه افتادیم از وقتی راه افتادیم گفتن یکساعت راه داریم برسیم فلان روستا شب رو همونجا میمونیم و صبح دوباره راه میفتیم دوسه ساعتی راه رفتیم ولی به اون روستا نرسیدیم تو مسیر چندتا کلبه بود که چایی میفروختن و نشستیم به چایی خوردن داشتیم تصمیم میگرفتیم به جای اون روستا شب رو همینجا بمونیم ولی چند نفر مخالفت کردن و باز دوباره راه افتادیم ولی بازم هرچی رفتیم به اون روستا نرسیدیم وهرچی منتظر موندیم که از نیسانای محلی خالی بیاد نیومد همش بار داشتن خوردیم به تاریکی داشتن تصمیم میگرفتن که همونجاها شب رو بمونیم و صبح ادامه بدیم که اینبار ما مخالفت کردیم زمین خیس آب بود هوا مه غلیظ یعنی عملا نمیشد خوابید خیلیا کیسه خوابشون درت و حسابی نبود یا زیرانداز نایلونی و لباس کافی نداشتن و خیلی مشکلات دیگه

ما گفتیم آقایون بمونن برا خانوما یه نیسان پیدا کنین برن نزدیکترین روستا شما فردا بیاین دیدن تصمیم ما جدیه و موندنی نیستیم یه نیسانی بود که مال کلبه داره بود گفتن بیا ما رو ببرتا خواستیم کوله هارو بزاریم تو نیسان یه پیکان وانت دیگه هم اومد و همه جا شدیم و راه افتادیم

گفتن الان که سوار شدیم مارو تا خود تالش ببر دیگه فردا صبح هم لنگ اینکارا نشیم ساعت 12 رسیدیم تالش و اتوبوسمون که همونجا بود سوار شدیم

اومدیم به سمت آستارا

خداییش ما هربار میریم کوهنوردی نمیدونم چرا همیشه پرت ترین جای ممکن رو انتخاب میکنن برا غذا خوردن هرچی هم اعتراض کنیم هیچکس گوش نمیده

باز یه جای پرت نگه داشتن گفتن شام همینجا بفرمایید بخورید دیگه با زدن خودمون به اون راه و نفهمیدن تونستیم یه سیخ جوجه بخوریم اونم نصفه نیمه

بعد تو خود آستارا یه امام زاده ای هست اونجا نگهداشتن شب روتو حیاط اونجا خوابیدیم و صبح بعد صبحونه راه افتادیم نزدیکیای گردنه حیران یه روستایی هست به اسم گیلده که آب گرم هم داره آب گرم داش علی رفتیم اونجا

تا برسیم به اون آب گرم 2 ساعتی پیاده وسط جنگل رفتیم مسیر خوبی بود ولی آبگرمش مخصوص آقایون بود و خانوما نمیتونستن برن

ولی یه کلبه بود که چایی و املت و بیسگویت داشت و چسبید

اگه اینجا رو نمیرفتیم کل این سه روزمون میشد تفریح یا به قول یکی از دوستان نیسان سواری بجای کوهنوردی یا حتی پیاده روی سنگین

تا برگردیم به روستا و کنار اتوبوس شد وقت ناهار و راه افتادیم ناهار رو تو جاده حیران خوردیم و یکراست اومدیم خونه

ساعت 3.30 شب رسیدیم خونه

این برنامه نیاز به راهنما داشت که خانوم راهنما کم لطفی کردن و نیومدن و رئیس ه راهنمای دیگه نگرفته بود و باعث شد اینهمه مشکلات پیش بیاد