-
34 - انرژی مثبت
دوشنبه 25 مرداد 1395 13:06
اول صبحی به ارباب رجوع اومد درست چند دقیقه از 8 گذشته بود و من تازه سیستم رو باز کرده بودم راهنماییش کردم که چطور کاراشو انجام بده و بعد بیاد اینجا رفت و چند باری اومد سوالی پرسید و رفت یه نفرم پیشش بود یه سری از مدارکشو آورد که من کاراشو انجام بدم که کارش زودتر راه بیفته همراهش گفت ایشون عجله دارن و باید زود برسن به...
-
33- میخواستم از همه چی بنویسم ولی شد کوه نوشته
یکشنبه 24 مرداد 1395 14:42
بعد کلی وقت باز نوشتنمان آمد خیلی دلم میخواد بنویسم همه چی رو با جزئیات یا تا میام بنویسم کاری پیش میاد یا تنبلیمان گل میکنه ولی امروز مینویسم از همه چی و همه جا اول از همه از عشقم کوه بگم اون گروه به لطف و مرحمت بعضی ها کن فه یکون شد وما هم ازخدا خواسته البته 2-3 نفری همچنان اصرار دارن که ما ادامه میدیم ولی ما دیگه...
-
32- اندر این روزای زندگی
شنبه 5 تیر 1395 09:57
امروز بد زده به سرم که بنویسم از همه چی از همه جا میاد تو ذهنم و همشو مینویسم اول از همه از کوه بگم که یه بار تو این مدت رفتم کوه - اورین / خوی - 95/03/07 مسر عالی بود جایی که رفته بودیم رو خیلی تعریفش رو شنیده بود و دلم میخواست برم وگرنه اصلا با این گروه نمیرفتم و چون همایش سراسری بو بیشتر مشتاق بودم برم از کل کشور...
-
31- این دو ماه
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 09:43
بنام خدا بعد کلی وقت مینویسم این مدت هم بودم و وب همه رو خوندم ولی حس نوشتنم نبود اول از همه عید رو بنویسم که امسال خیلی خوب بود هفته اول همش با خاله ها بودم به گردش و خوشگذرونی بود شبا تا 2-3 بگو بخند داشتیم و روزا همش وعده که اینجا میریم اونجا میریم ولی هیچ جا نرفتیم ولی خوش گذروندیم هفته دوم داداشی اینا اومدن و با...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 فروردین 1395 14:29
ای بابا چرا اینجوری شده کلا حس نوشتنم نمیاد کلی حرف دارمااااا به قول بابام انگاری دز کوه خونم اومده پایین این بارونا بزارن یه بار برم بیام همه چی رو مینویسم
-
30- آخرین روز کاری سال 94
پنجشنبه 27 اسفند 1394 15:34
آخرین پست سال 94 این ماه حسابی کار کردم و فرصت نکردم به هیچ کدوم از دوستان سر بزنم انشالاه تو این یه هفته فرصت بشه الان همه همکارا و اداره تعطیل شدن رفتن فقط من موندم و انتظامات که دو بارم اومده سر زده که شما کی میرین پس همه رفتن انشالاه سال خوبی باشه و پر از خیر و نیکی و شادی و سلامتی برا همه و همه فعلا برم فقط اومدم...
-
29 - اندر احوالات این روزها
شنبه 15 اسفند 1394 11:37
خیلی وقته ننوشتم اول کاری بنویسم که سبلان نوردامون اومدن با سلامتی وکلی سربلندی جمعه شب رسیدن رفتیم استقبال اوضاع یکم به هم ریخته بود سرکار کلا بهم ریخته بود دفترمون که داخل یک سازمان هست این سازمان لحظه ای تصمیم میکیره شب تصمیم میگیرن روز میان میگن زودباشین تخلیه کنین مدیر ما هم سهل انگارترین بشر فقط میگه باشه حالا...
-
28 صعود
سهشنبه 20 بهمن 1394 13:41
امروز صبح تیم رو بدرقه کردیم که برن برن و صعود کنن و برن و افتخار کنن و افتخار بیارن برای ما ولی من که تو پست قبل نوشتم چیزی تو دلم سنگینی میکنه امروز شکست و سبک که نه ولی خورد شد اونم پیش کلی همنورد کسایی که همیشه منو خندون دیدن از شبش هی خودمو کنترل کردم با دوستم که میرفت حرف زدم و سرمو گرم کردم صبح هم از موقع رسیدن...
-
27 پشیمونم
چهارشنبه 14 بهمن 1394 12:41
یه چیزی شده برا کار نکرده پشیمونم از تابستون امسال تو هیئت کوهنوردی مون یه سری حرفایی پیش اومد تو علم کو رفتن و کلاس پزشکی کوهستان و ... یه نفر بود که همیشه انرژی منفی میداد حالا این آدم همیشه با اینکه ساز مخالف میزد ولی یه حرفایی از صعود زمستانی هم میزد و ما هم همش میگفتیم با این آقا و با اینهمه ادعا نمیریم حالا بعد...
-
26 یک شب نشینی عالی
سهشنبه 6 بهمن 1394 10:18
دیشب یه هم شب نشینی یا بگم کرسی نشینی عالی داشتیم دایی ها زندایی ها و بچه ها داداشم آورده کرسی زغالی گذاشته به یه بخاری هیزمی تو اتاقش زندایی های مامانم گفته بودن یه شب میایم و دیشب اومدن از این خانواده خیلی خوشم میاد خیلی روحیه عالی دارن مخصوصا وقتی جایی میرن همیشه سعی میکنن خوش بگذره و خداییش هم خوش میگذره دیشب کلی...
-
25
سهشنبه 29 دی 1394 15:20
یعنی بیشتر از یکماهه ننوشتم نه که هیچی نبود ها خیلی بود ولی این تنبلی باز غلبه کرده انگاری خدا کنه بزارمش کنار امروز اومدم باز به خدا سفارش کنم خودمو یه چیزی همین الان گفتن بهم خدا کنه بشه و از خدا جونم باز میخوام که جور کنه دست من هیچی نیست من راستشو گفتم و میگم که راضی نیستم از این کار- حتی اگه شده به قیمت از دست...
-
24 مسافرت
یکشنبه 22 آذر 1394 15:27
بعد 10 روز اگه خدا قبول کنه اومدیم سر کار یه مرخصی یک هفته ای رفتم و از اونطرف و این طرف خورد به تعطیلی شد 10 روز و کلی خوش بحالمون شد سه شنبه از اینجا رفتم تهران و صبح رسیدم خونه داداش ناهار رو اونجا بودیم عصر رفتیم تهران شام خونه خاله 5شنبه یه سر بازار بزرگ و نخریدن هیچی و ساعت 3 برگشتن - 4-5 بود که دایی اینا راه...
-
23
سهشنبه 10 آذر 1394 14:50
شنبه شب رفتیم باغ دوست داداشی خوش گذراندیم دور همی هوا سرد نه خیلی سرد بود ولی با بخاری نفتی حال کردیم چقدر خوب بودن بخاری های نفتی گرماش چند برابر بیشتر از این گازی ها هست هرچند دردسر اونا هم بیشتر بود دوشنبه هم داداشی اینا صبح زود رفتن امروز هم من میرم تهران و از اونجا مشهد 4 روز مشهد هستیم و دوباره تهران هفته بعد...
-
22 در هم
شنبه 7 آذر 1394 15:22
دوسال تموم شد به این زودی با همه خوب ها و بدهاش با همه کم و زیادها سرکار اومدن من دیروز دوساله شد دستم به نوشتن نمیره ولی میخوام تو خاطراتم داشته باشم جمعه هفته پیش گروه 11 نفری رفتیم برا اردوی انتخابی صعود زمستانی هرچند که من صعود اصلی رو نمیرم ولی تمرین رو رفتم و جالب اینه انتخاب هم شدم و گفتم هم که نمیام نه اینکه...
-
21
دوشنبه 25 آبان 1394 14:23
کائنات این روزا به نگاهتون نیاز دارم به توجه تون به انرژی مثبت تون همراهم باشید لطفا من حرکت اول رو کردم هولم بدید لطفا خدا جونم کمکم کن و اما کوهنوردی جمعه این هفته کوهنوردی نبود دره نوردی بود از دره آسیاب خرابه شروع کردیم و مرزه دره سی و آخرشم رسیدیم روستای داران 14 نفر خانم و 11 نفر آقا اولش خیلی غر زدیم که این چیه...
-
20
شنبه 23 آبان 1394 14:42
خدا جونم حال الانمو فقط خودت میدونی وفقط خودت از ته دلم خبر داری کمکم کن خدایم
-
19
چهارشنبه 20 آبان 1394 14:06
دو روز پشت سر هم پسر دایی م رو میبینم چی بهتر از بازی با یه فسقلی 13 ماهه پری روز خونه مامان بزرگ 3-4 ساعتی باهاش بازی کردم دیروزم به خاطر یه کاری رفتم خونشون یه نیم ساعتی بازی کردم تازه به خاطرش نیم ساعتی هم دیر رسیدم جلسه آروم و بی سرو صدا و شیطون - بدنش خیلی نرمه اونقدری که من میخوام فقط لهش کنم و اون بخنده و یه...
-
18
سهشنبه 19 آبان 1394 11:03
بسی خوشحالم امروز بابا جونم خیلی خوشحالم که دارمت و خیلی خوشحالم که مهربونی و خیلی خیلی خوشحالترم که دلت هرجوره با ماست و با منه هرچقدر از مهربونی بابام بگم کمه ممنونم ازت میدونم از هیچ راهی نمیتونم جبران کنم ولی قول میدم همیشه کاری کنم خوشحالت کنم مهربون زندگی من بازم امروز یه کاری کردی برام که شرمندت شدم هرکاری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 آبان 1394 15:26
بوی غذا کشت منو فکر کنم تو رستوران اداره دارن یتیمچه درست میکنن پاشم برم خونه ببینم چی داریم مردم از بس بو کشیدم
-
17 حال اساسی
سهشنبه 12 آبان 1394 13:17
در ادامه ضد حال دیروز تو سرویس امروز حالی داده شد اساسی یکی از آقایون همکار اومد اتاق گفت اون نامه رو پاره کن بره گفتم چی رو گفت همون نامه تخلیه که گذاشتیش رو میزت گفتم این جدیده ها دیروز دادنااااااااا گفت اشکال نداره بنداز دور صبح هرچی به مدیر زنگ زدم جواب نداد بعد خودش زنگ زد گفتم دیروز اینجوری شد ولی امروز یه نفر...
-
16
سهشنبه 12 آبان 1394 08:38
دیروز زیادی شارژبودم خر کیف که نظر کائنات و اون انرژی مثبت رو از خودم در میکردم هی به طرف همه انگار همه داشتن انرژی منفی رو به طرف من در میکردن این شارژ بودنه تا پامو گذاشتم تو سرویس تموم شد انرژی منفی رو با یه نامه دادن دستم نامه تخلیه دفتر اینبار با تهدید (عدو شود سبب خیر اگه خدا خواهد) خدا جونم چرا به من نمیاد زیاد...
-
15 درددل از نوع طلاق
دوشنبه 11 آبان 1394 12:03
یه درد دل از نوع طلاق که این روزا بد جور مد شده آقا پسر 23 سالشه- دانشجو –شغل در حد سرگرمی و جور شدن خرج روزانه ( در حد هیچی) - سرمایه از هیچی هم اونورتر- وضع مالی پدر در حد خود خانواده 5 نفری – سرمایه آبا و اجدادی صفر ---- احساساتی شدیدا – اخلاق خوب و تقریبا خودخواه دختر خانوم 19 ساله – دانشجو – شغل هیچی – سرمایه و...
-
14 کوه
دوشنبه 11 آبان 1394 10:48
جمعه 08/08/94 رفتیم کوه با هیئت مسیر از آیران درسی به طرف روستای آیران و روستای قره گوز- کجیل – بنی هاشم 6صبح رفتیم 5 عصر اومدیم هوا ابری و گاهی نم نم بارون گروه عالی یه حرفایی میشد بین دوتا گروه ولی به صورت کاملا غیر مستقیم اونجا هم حرف صعود زمستانی شد ولی همه نظرشون این بود که امکانش نیست وتقریبا کاری نشدنیه برا کسی...
-
13
دوشنبه 11 آبان 1394 08:38
اول صبحی هوا عالیه یکم سرده ولی برخلاف سالای قبل تا میرسم دفتر کیف میکنم گرم گرمه امروز آفتاب زده عالیهههههههههههههههههه شارژم حالم خوبه دلم یه پیاده رویه توپ میخواد که نمیشه احتمالا امروز کوهنوردی جمعه رو بنویسم
-
12
چهارشنبه 6 آبان 1394 09:56
گفته بودم با جیم بحثی در راه هستش بحث نشد تقریبا یک هفته به سکوت گذشت دریغ از یک کلمه حرف قبلش یه بار پیام دادم چه خبر نیستی یه چیزی گفت که مربوط به قبل بود و دیگه نمیشد ادامه داد منم همینو میخواستم. و تموم شد و گفتم که اگه قبل هم نباشه دیگه من نیستم و یه سری حرفا ... شنبه که عاشورا بود شب داشتم وضو میگرفتم مامانم...
-
11 اداره
چهارشنبه 29 مهر 1394 11:25
اتاق من تو هم کف یه اداره هستش که طرف راستم باجه بانک هست سمت چپم نماز خونه و آبدار خونه و امور مالی اداره به شکل مثلثی هستن جلوی اتاق من هم میشه سالن اون قسمت و بعد اونم میشه سالن اصلی اداره که ورودی کل اداره هست اینا رو گفتم بگم که من درست درست روبروی انتظامات اداره هستم تا به حال یه انتظامات داشتیم از وقتی اون یکی...
-
10
سهشنبه 28 مهر 1394 10:15
چهارشنبه گفته بودن بیاین جلسه برا کوهنوردی از دفتر مستقیم خونه دایی و نمازخوندمو و ناهار خوردم رفتم ساعت 6.30 تموم شد رفتم خونه دایی – گفته بودن بیا ما هم میخواییم بریم خونه شما رفتم تا 7.30 طول کشید آماده شدن اینا خلاصه رفتیم و تا رسیدیم مامانم گفت شام آماده کنم بمونین یه شام ساده آماده کردیم میخواستیم تازه بشینیم سر...
-
9
یکشنبه 26 مهر 1394 12:35
جمعه رفتم کوه یه رو زعالی بود میام مینویسم چی شد چی نشد ولی دو روزه سرما خوردم هرچی لباس میپوشم بدنم گرم نمیشه الان تو اداره با پالتو نشستم و خیلی خیلی سردمه از سرما دل پیچه گرفتم خدا جونم کمکم کن زود خوب بشم
-
8 دعوا
چهارشنبه 22 مهر 1394 13:22
تو اداره دعوا شده یکی از ارباب رجوع ها مدیر اداره رو زده و البته خودشم کتک خورده خودش که داشت میرفت بیرون من دیدمش که دور دهنش خونی بود و داداشش هم که پیشش بود اونم صورتش خونی بود رفتن بیرون یه سرو صدایی کردن و برگشتن تو ولی رییس هنوز ندیدم بیرون بره اونجوری که کارمندا میگن و میشنوم انگار رییس رو با آمبولانس بردن دارم...
-
7 این چند روز...
سهشنبه 21 مهر 1394 10:39
امروز صبح مامان و بابم اومدن من دز مامان و بابای خونم اومده پایین و دلم کلی براشون تنگ شده عصر که برم خونه کلی حرف دارم تا چند روز احتمالا یه بحث عظیم در راه باشه با جناب جیم این چند روز تنهایی هم بد نبود با داداشم بودم و یه همسایه داریم که خانم مسنی هست بهش میگیم عمه کم کمش هر روز دو یا سه بار زنگ میزد کجایی اومدی...